فاش میگویم که در پی خویشتنم....

بیان احوال و شرح حال و نقدهای شخصی به مسائل اجتماعی

بیان احوال و شرح حال و نقدهای شخصی به مسائل اجتماعی

شرح حال نویسی به شیوه اتوبیوگرافی و بیان خاطراتی که در گذر زمان ممکن است فراموش بشوند.همه چیزهایی که ممکن است روزگاری از صفحه یاد محو شوند و یا خاطرات به ظاهر بی اهمیتی که شالوده فکری من بر آن ها بنا شده است ....

۲ مطلب با موضوع «خاطرات خاص» ثبت شده است

  • مدرسه ای که ابتدایی توش درس میخوندم وضعش اوایل خیلی خراب بود!
    خراب میگم خراب می شنویدا!
    زمستون ها دستشویی رفتن یه معضل بزرگ بود و فکرکنم به خاطر همون چند سال دستشویی درست و حسابی نرفتن بعدها به کلیه درد دچار شدم!
    واسه این که دستشویی بری باید از کلی یخ و برف رد میشدی و بدا به روزی که کفشت سر بود و به دلیل وجود اب توی دستشویی ممکن بود با سر بخوری زمین توی کف کثیف دستشویی! با زحمت که جلو می رفتی و به دستشویی وارد میشدی باید همه احتمالات اعم از وجود آفتابه ، شیر ،و صحت عملکرد رو چک می کردی تا یک وقت خدای نکرده دچار مشکل نشوی!
    خلاصه می رفتی مینشستی و کارت رو انجام میدادی یهو میدیدی که...... ای دل غافل آب یخ زده و اصلا باز نمیشه!...
    دو تا چاره بیشتر نداشتی در اون شرایط:
    الف) با خفت وخواری دستت رو توی افتابه کنی و یخش رو بکشنی و اب یخ رو ماتحت بریزی تا دچار سوزش بیشتر نشی
    ب) با خفت و خواری بیشتر از حالت اول همون طوری عملیات رو نیمه کاره رها کنی
    ما حالت اول رو در نظر می گرفتیم معمولا و پا میشدیم با ناراحتی خیلی زیاد میومدیم بیرون که دست شوم سرنوشت  روی سطح لغزنده روشویی پامون رو  سر میداد و اون موقع بود که  آدم دلش میخواست عالم و آدم رو فحش بده!
    اگه یه مقدار هم خوش شانس تشریف داشتی کافی بود آقا معلم هم هنگام ورود به دلیل دیرکردن و بی انضباطی یه کتکی بهت بزنه تا دستشویی رفتنت برات خاطره تاریخی بشه!
    پ ن : خاطرات مربوط به مدرسه انقلاب شهرستان خرمدره می باشد

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۲ ، ۲۳:۵۳
امید پویان

سال پیش دبستانی بودیم و با مهران مشغول سرگرمی های خودمان تا این که گذرمون به سمت فروشگاه متروکه مینو افتاد که نزدیک به خانه امان بود و ساختمانش را به حال خود رها کرده بودند.

از سه طرف دیوار کشیده بودند و نمشد به این سادگی ها داخل رفت و یک طرفش هم از این فنس های زندان ها زده بودند.از روی کنجکاوی خواستیم داخل رو ببینیم با زحمت رفتیم بالا از فنس و پریدیم پایین و رفتیم داخل و دیدیم که چیز جالبی نیست جز خس و خاشاک !

ما هم که ذاتا یک رگه شرارت داشتیم توی وجودمون و با کنار هم بودنمون تشدید هم میشد این شیطنت یک کبریت که اون موقع توی جیبمون پیدا میشد کشیدیم و انداختیم روی خارها!

منظره بعدی هولناک بود!

دیدیم که حیاط محوطه پر دود شد و خودمون هم سریع در رفتیم و از دور انگار آتش گرفته باشد از ترس مان آن روز آن دور و بر ها نرفتیم.


صحنه ی باشکوهی بود گویی یک بار دیگر می خواستیم ابراهیم را به آتش بیندازیم تا ببینیم گلستان میشود یا نه .

بعدها آن ساختمان را بازسازی و اخیرا هم تخریبش کردند.

هر  بار که از کنار آن ساختمان می گذشتم احترام زیادی براش قائل بودم!

هربار هم وقتی از کنار اون مکان خاطره انگیز! رد میشم یه سوال تو ذهنم میاد ک نمیدونم ربط داره یا بی ربطه

خدایا...

دوزخت فرداست

چرا امروز می سوزیم ؟!


این هم چیزی که از مکان خاطره انگیز ما باقی مونده!

فروشگاه سوخته!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۰۳
امید پویان