سال پیش دبستانی بودیم و با مهران مشغول سرگرمی های خودمان تا این که گذرمون به سمت فروشگاه متروکه مینو افتاد که نزدیک به خانه امان بود و ساختمانش را به حال خود رها کرده بودند.
از سه طرف دیوار کشیده بودند و نمشد به این سادگی ها داخل رفت و یک طرفش هم از این فنس های زندان ها زده بودند.از روی کنجکاوی خواستیم داخل رو ببینیم با زحمت رفتیم بالا از فنس و پریدیم پایین و رفتیم داخل و دیدیم که چیز جالبی نیست جز خس و خاشاک !
ما هم که ذاتا یک رگه شرارت داشتیم توی وجودمون و با کنار هم بودنمون تشدید هم میشد این شیطنت یک کبریت که اون موقع توی جیبمون پیدا میشد کشیدیم و انداختیم روی خارها!
منظره بعدی هولناک بود!
دیدیم که حیاط محوطه پر دود شد و خودمون هم سریع در رفتیم و از دور انگار آتش گرفته باشد از ترس مان آن روز آن دور و بر ها نرفتیم.
صحنه ی باشکوهی بود گویی یک بار دیگر می خواستیم ابراهیم را به آتش بیندازیم تا ببینیم گلستان میشود یا نه .
بعدها آن ساختمان را بازسازی و اخیرا هم تخریبش کردند.
هر بار که از کنار آن ساختمان می گذشتم احترام زیادی براش قائل بودم!
هربار هم وقتی از کنار اون مکان خاطره انگیز! رد میشم یه سوال تو ذهنم میاد ک نمیدونم ربط داره یا بی ربطه
خدایا...
دوزخت فرداست
چرا امروز می سوزیم ؟!
این هم چیزی که از مکان خاطره انگیز ما باقی مونده!