فاش میگویم که در پی خویشتنم....

بیان احوال و شرح حال و نقدهای شخصی به مسائل اجتماعی

بیان احوال و شرح حال و نقدهای شخصی به مسائل اجتماعی

شرح حال نویسی به شیوه اتوبیوگرافی و بیان خاطراتی که در گذر زمان ممکن است فراموش بشوند.همه چیزهایی که ممکن است روزگاری از صفحه یاد محو شوند و یا خاطرات به ظاهر بی اهمیتی که شالوده فکری من بر آن ها بنا شده است ....

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دبستان انقلاب شهرستان خرمدره» ثبت شده است

آسمان رقصید و بارانی شدیم

موج زد دریا و طوفانی شدیم

                                                      بغض چندین ساله ی ما باز شد

                                                      یا علی گفتیم و عشق آغاز شد

 

سال پیش دبستانی با خاطرات مبهم اما شیرینی گذشت که ذکر آن در پست قبلی برای شما خوانندگان نادیده رفت.




تصویر کتاب فارسی اول دبستان         




سال تحصیلی جدید باید رسما تحصیل را آغاز میکردیم.

قبل از تحصیل علاقه شدیدی به نوشتن و خواندن داشتم. روزنامه ها را جلوی چشمم میگرفتم و از خواهرم می خواستم که کمکم کند تا بدانم که چه نوشته است.خواهرهایم همیشه در این زمینه کمک حال بودند و نقش زیادی در کمک به مطالعه من میکردند.....


علی رغم علاقه ام به خواندن و نوشتن در سال تحصیلی اول که در زمان ما ثلثی بود توفیق چندانی نداشتم  و حتی کار به جایی رسید که از بقیه بچه ها هم احساس میکردم ضعیف ترم در درس. تا این که یک  روز اواخر ثلث اول فهمیدم که درس ها سخت نیستند! یعنی انگار یک دفعه دنیایی از فهم به من اعطا شد! 

خلاصه اش این که با وجود شیطنت های بسیار و همراهی با "مهران" و "شاه نبات" در درس هم عقب نیفتادم.....

بابا آب داد! 


معلم آن سال ما آقای  ناصر حسین خانی بود در دبستان انقلاب شهر خرمدره، انسان مودبی بود و با بچه ها شوخ و مهربان بود.

یک روز طبع شرارتم گل کرده بود که اذیت کنم ، چون جثه ریزی داشتم در پشت لنگه ی در راهرو قایم شدم و همه کلاس دنبال من میگشتند که ببینند کجایم!

نیم ساعتی گشتند تا این که خوشحال و خندان خارج شدم که دو تا لگدی از آقای حسین خانی عزیز _که در همه حال دوستش میدارم_ نصیب بنده شد و قدری خاطر عزیزم مکدر شد!


توی این تصویری که می بینید در اول ابتدایی انگاری به بچه ها یاد میدن که زن ایرانی جز شست و شو و غذا پختن و خیاطی هیچی نیست که نیست!



       اکرم آش میپزد! کتاب فارسی دهه هفتادی ها


همه اش میخندیدم. برایم اهمیتی نداشت که چه پیش می آمد فقط میخندیدم!

مدیر مدرسه مرد خشنی بود به نام آقای اسفندیاری که همه حتی پنجم ها از او میترسیدند و مدام به دانش آموز ها میگفت "کودن عوضی"  و حسابی تهدید میکرد و شلنگ میزد و من از ترس وی زنگ های تفریح هیچ وقت در کلاس نمی ماندم.

یکی از معضل هایم همان مراسم های آغازین با حضور آقای ایوبی عزیز بود!

در برف ها با گام ها کوچکمان به سمت برف ها و مدرسه می رفتیم. چکمه های پلاستیکی در پایمان میکردیم و کلاه هایی سرمان میکردیم که فقط چشم هایمان معلوم بود. در آن صبح های واقعا سرد و بعضا بادی مجبور میشدیم به زور مدیر گرامی نزدیک به 20 دقیقه در آن هوا بایستیم. همیشه آرزو میکردم سریع تر بریم داخل ! اما نمیشد که نمیشد!

در آن سال با محمد دیگر همکلاس نبودیم چون شناسنامه اش کوچک بود او را دوباره به پیش دبستانی فرستند و یک سال از ما عقب ماند. 

آن روزها الکی مدرسه ها را تعطیل نمی کردند . برف تا زانویمان بود و مدرسه قدری از محیط شهری دور بود ولی باز هم تعطیلی در کار نبود......

همه جای مدرسه مان خراب بود، نیمکت ها ، سقف کلاس ها ، آب خوری ها ، حتی درهای دستشویی ها، اما دل هایمان ساده و سالم بودند. با هم می خندیدیم! به هم  نگاه میکردیم و بی واسطه می خندیدیم.به سوراخ های روی دیوار میخندیدیم! به گربه ی کتاب درسی میخندیدیم ، خوراکی هایمان را صادقانه تقسیم میکردیم و شادمانه دنبال بازی میکردیم. عشقمان فوتبال بازی کردن بود! اما توپ هم توی دفتر مدرسه بعضی اوقات پیدا نمیشد! 


تصاویر کتاب فارسی اول دبستان


وای که چه شادی ها و دنیای امنی داشتیم!

از دست بابا آب می گرفتیم و الفبای زندگی بود که خوانده میشد و رجعت آرامش و شادی های خالصانه و پاک کودکانه.

بچه ها مدام به دنبال در رفتن از کلاس بودند. همه با هم یک دفعه اجازه میگرفتند که بروند دستشویی! بعضی ها کم رو تر بودند و اجازه نمیگرفتند! یا وقتی معلم سوال میکرد استرس می گرفتند و از بد حادثه سر کلاس خرابکاری میکردند! معمولا معلم جواد رو که به نوعی مبصر کلاس بود با این ها میفرستد تا منزلشان تا تعویض لباس کنند!

در آن سال یک سال پنجمی بود به نام ----- که عجیب علاقه مند بود به اذیت کردن سال اول ها! ما را اذیت میکرد و میترساند . ما هم دسته جمعی حمله میکردیم بهش! الان که فکر میکنم میبینم احتمالا از یک نوع بیماری روانی جدی رنج میبرده است!



پاییز زمستان کتاب فارسی اول دبستان  


آن سال با خواندن اسم من و چند نفر دیگر در سر صف به عنوان شاگردهای ممتاز به پایان رسید! وای که چقدر خوشحال بودیم که باید به دنبال توپ در تابستان میدویدیم!

تلویزیون را روشن میکردیم و با حرص و ولع به برنامه ها خیره میشدیم و مدام هم آقای خاتمی رو میدیدیم که رئیس جمهور وقت بود........

فوتبالیست ها کارتون محبوبمان بود! آخ که چقدر شوت زدن های سوباسا را دوست داشتم و آرزو داشتم مثل او بتوانم بازی کنم .

بعدها زندگی نشانم داد که گاهی گل به خودیی هایی میزنیم که به سختی حتی دروازه بانی مثل واکی بایشی هم میتونه بگیرتشون!

سال اول دبستان ما نیز به همین ملاحت گذشت.

گر به کعبه نرسیدیم لاقل در حد وسع خویش برای جبران دویدیم........


زندگی برای ما مثل یک رود جریان داشت شاید کم آب بود ولی از دل روزگار صخره ای میگذشت و ما نیز گویی همچنان به دنبال قایق هایمان در جوی آب به دنبالش روان بودیم.....

پ ن 1: چند وقت پیش جواد را در ابهر دیدم که نامزد کرده بود و با نامزدش در خیابان بودند.

عکس زیر هم که خودم گرفتم شاید تصویری باشد که در ذهنتان بیاید:


رودخانه هراز

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۲۴
امید پویان

جهد کن جهد که وقت من و تو در گذر است  
سعی کن سعی که این عمر بسی مختصر است /  عیش و راحت طلبیدن 
ز جهان بی خبریست 

هـــر کـــه بینی در آن جا کنــــد و محتضر است    /    کــــس نــــدارد خــــبر از سابقه روز ازل 

باخبر بـــاش و مزن دم که در آن دم خطـــر است  /   من نگویم غم خود را به کس امـــا چه کنم 
اشک من در غم او راز مـــــرا در پـــرده اســـت    /   هر که شد محرم اسرار نـــزد دیگر دم  
باخبر نیست مگـــر آن که ز خود بی خبر است     / گرچه از محنـــت و غـــم زار و پریشان حالــــم 
                           ساقیا باده بده کاین همـــــه انــــدر گــــذر است 

براستی حاصل عمر ما از 12 سال درس خواندن و در محیط مدرسه بودن چه بود ؟

همواره در طول سه سال اخیر این سوال آزارم داده است که برای چه خواندیم و چه میشد اگر نمی خواندیم؟

جواب این سوال هر چه به سمت زمان حال پیش می رویم باریم آشکارتر میشود.

القصه روزگار سال اول ابتدایی که به پایان رسید خانواده ی مهران به زنجان کوچ کردند. آن تاسبتان خیلی خالی بود انگار دیگر کسی نبود که با او بخواهیم قایق بازی کنیم یا بگردیم.... اخر همان تابستان خانواده محمد هم نثل مکان کردن و هر دو دوستم را از دست دادم.

یک بار چند کوچه بالاتر نزدیک بود با پسری به نام فرزاد دعوام بشه که بعد ختم به خیر شد و از قضا از دوستان صمیمی هم شدیم که تا امروز جزو دوستان خوبم است.

مدرسه آن سال شروع شد و وقتی مدرسه رفتیم فهمیدم که شاه نبات رفته تهران و دیگر از آن موقع ندیدمش.

سال دوم دبستان آموزگار ما آقای کرمی بود که هیکل درشتی داشت و آدم شوخ طبعی هم بود . همیشه لطف خاصی داشت و با شوخی های مخصوص خودش سر وجود می آورد بچه ها را.

علاقه خاصی هم داشت که فرزاد و من را سرکار بگذارد .یکی دو بار بعد از پایان دبستان به او سر زدم و به در خانه اش رفتیم و با پسرش که اسمش میثم بود و در قد و هیکل دست کمی از خودش نداشت آشنا شدم.

آن سال دوم دبستان به طرز عجیبی سرد بود! 

جوری که از همون ابان ماه دیگه نیمشد فوتبال بازی کنیم در حیاط مدرسه و برف و باد و بارون امون همه رو بریده بود! 

البته مدیر بزرگوار آقای ایوبی هم بازنشسته شده بود و دیگه توی سرما زیاد نمی موندیم ولی همچنان با دیدن ایشون بچه های به خصوص بزرگترها احساس رعب و وحشت میکردن! نشون به اون نشون که بعضی اوقات برای کارهای اداری سر میزدن مدرسه هر کی یه گوشه ای قایم میشد با دیدن ایشون در حالی که ایشون دیگه سمتی نداشتن!

ضایعه دلخراش آن سال فوت آقای غضنفری ناظم بود بر اثر تصادف. سال اول که بود همیشه وقتی به او شکایت میکردیم کاری انجام نمیداد و عملا کیسه بوکس بودیم اگر دعوایی اتفاق می افتاد اما از مرگش همه  ناراحت شدند و بعد یکی دو ماه هم همه کاملا فراموشش کردند!

عجب وضعیتی بود آن سال! 

بچه ها برای زنگ تفرح که بیرون می رفتند به قدری اب در کفش هایشان جمع میشد که وقتی وارد کلاس میشدند همه حمله میکردند به شوفاژها تا جوراب هاشون رو خشک کنند. جوراب ها که خیس بود پا نیم ساعت داخل کفش می موند کاملا بی حس میشد مخصوصا درون اون چکمه های پلاستیکی که در آوردنشون هم سخت بود.

با این همه کار هر روزمان همین بود چون زنگ تفریح ها کسی اجازه نداشت داخل کلاس بماند!همه را بیرون می کردند!

از خیر فوتبال بازی کردن در آن هوا هم نمی گذشتیم به زور و زحمت توی اون یخ و اب توپ رو شوت میکردیم و بعد 5 دقیقه میومدیم تا جوراب خشک کنیم و دوباره بریم برای ادامه بازی!

سرگرمی یا معظل جدید هم فرار از مدرسه بود!

فرار از مدرسه را در سال اول با مهران و شاه نبات آموخته بودیم و از دیوار مدرسه فرارها می کردیم 

خوب به خاطر دارم که یک بار فقط 10 دقیقه به زنگ مانده فرار کردیم!!!! 

یادم نیست که چه عواقبی داشت اما فرار می کردیم !

فرار های توام با دعوا و زد و خوردهای کودکانه، هنوز گاهی یاد میکنم از  دعواهای کودکانه ام با حسین. نمیدانم چرا دعوا میکردیم اما فکر کنم علتش نیاز به هیجان بود!

بعد از ظهرهای بعد از عید آن سال برای این که هیجانش بیشتر بشود یاد گرفتیم که دو تیم بشیم و به سمت همدیگر سنگ پرت کنیم حال چشم کسی هم در می آمد احتمالا فدای سرمان.......

از دیگر وقایع آن سال خاطره انگیز تنهایییهای کودکانه  آمدن دایی بنده از همان اوریاد بود. داییم معلم بود و با مادربزرگم که همیشه به او "ننه " می گوییم زندگی میکرد و آن سال به شهر ما آمدند و در نزدیک ما خانه ای خریدند. این آمدن تاثیرات زیادی در زندگی من داشته  و دارد.

از جمله ی خاطرات درخشان آن روزها رفتن به "علی بولاغی" با همکلاسی ها و آقای کرمی بود که سرانجام به دلیل شیطنت ها و شلوغ کردن ها چوب معلم گل نصیب ما نیز گشت تا در این زمینه نیز بی بهره نمانده باشم. 

متاسفام که عکس های چندانی از آن ایام باقی نمانده است که بتوان نمایش داد و خاطرات را زنده کرد.

آن سال هم با معدلی 20 سال را به پایان رساندیم با این تفاوت که آدم های جدیدی وارد زندگی ام شده بودند و دوستان جدیدی یافته بودم که حضورشان در زندگیم مداوم تر بوده و تا به امروز ادامه دارد.


پ ن : آخرین باری که حسین رو دیدم  لباس سربازی تنش بود.

پ ن 2: آخرین باری که آقای کرمی رو دیدم نماز جمعه بود که وضعیت خاصی هم داشت!!!


این عکس رو ادم نگاه میکنه یاد محبت خداوندی میفته و دلتنگی های بی واسطه ، مال طبیعت منطقه خودمونه:


قلب سنگی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۱۱
امید پویان