فاش میگویم که در پی خویشتنم....

بیان احوال و شرح حال و نقدهای شخصی به مسائل اجتماعی

بیان احوال و شرح حال و نقدهای شخصی به مسائل اجتماعی

شرح حال نویسی به شیوه اتوبیوگرافی و بیان خاطراتی که در گذر زمان ممکن است فراموش بشوند.همه چیزهایی که ممکن است روزگاری از صفحه یاد محو شوند و یا خاطرات به ظاهر بی اهمیتی که شالوده فکری من بر آن ها بنا شده است ....

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهران» ثبت شده است

سال پیش دبستانی بودیم و با مهران مشغول سرگرمی های خودمان تا این که گذرمون به سمت فروشگاه متروکه مینو افتاد که نزدیک به خانه امان بود و ساختمانش را به حال خود رها کرده بودند.

از سه طرف دیوار کشیده بودند و نمشد به این سادگی ها داخل رفت و یک طرفش هم از این فنس های زندان ها زده بودند.از روی کنجکاوی خواستیم داخل رو ببینیم با زحمت رفتیم بالا از فنس و پریدیم پایین و رفتیم داخل و دیدیم که چیز جالبی نیست جز خس و خاشاک !

ما هم که ذاتا یک رگه شرارت داشتیم توی وجودمون و با کنار هم بودنمون تشدید هم میشد این شیطنت یک کبریت که اون موقع توی جیبمون پیدا میشد کشیدیم و انداختیم روی خارها!

منظره بعدی هولناک بود!

دیدیم که حیاط محوطه پر دود شد و خودمون هم سریع در رفتیم و از دور انگار آتش گرفته باشد از ترس مان آن روز آن دور و بر ها نرفتیم.


صحنه ی باشکوهی بود گویی یک بار دیگر می خواستیم ابراهیم را به آتش بیندازیم تا ببینیم گلستان میشود یا نه .

بعدها آن ساختمان را بازسازی و اخیرا هم تخریبش کردند.

هر  بار که از کنار آن ساختمان می گذشتم احترام زیادی براش قائل بودم!

هربار هم وقتی از کنار اون مکان خاطره انگیز! رد میشم یه سوال تو ذهنم میاد ک نمیدونم ربط داره یا بی ربطه

خدایا...

دوزخت فرداست

چرا امروز می سوزیم ؟!


این هم چیزی که از مکان خاطره انگیز ما باقی مونده!

فروشگاه سوخته!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۰۳
امید پویان

آسمان رقصید و بارانی شدیم

موج زد دریا و طوفانی شدیم

                                                      بغض چندین ساله ی ما باز شد

                                                      یا علی گفتیم و عشق آغاز شد

 

سال پیش دبستانی با خاطرات مبهم اما شیرینی گذشت که ذکر آن در پست قبلی برای شما خوانندگان نادیده رفت.




تصویر کتاب فارسی اول دبستان         




سال تحصیلی جدید باید رسما تحصیل را آغاز میکردیم.

قبل از تحصیل علاقه شدیدی به نوشتن و خواندن داشتم. روزنامه ها را جلوی چشمم میگرفتم و از خواهرم می خواستم که کمکم کند تا بدانم که چه نوشته است.خواهرهایم همیشه در این زمینه کمک حال بودند و نقش زیادی در کمک به مطالعه من میکردند.....


علی رغم علاقه ام به خواندن و نوشتن در سال تحصیلی اول که در زمان ما ثلثی بود توفیق چندانی نداشتم  و حتی کار به جایی رسید که از بقیه بچه ها هم احساس میکردم ضعیف ترم در درس. تا این که یک  روز اواخر ثلث اول فهمیدم که درس ها سخت نیستند! یعنی انگار یک دفعه دنیایی از فهم به من اعطا شد! 

خلاصه اش این که با وجود شیطنت های بسیار و همراهی با "مهران" و "شاه نبات" در درس هم عقب نیفتادم.....

بابا آب داد! 


معلم آن سال ما آقای  ناصر حسین خانی بود در دبستان انقلاب شهر خرمدره، انسان مودبی بود و با بچه ها شوخ و مهربان بود.

یک روز طبع شرارتم گل کرده بود که اذیت کنم ، چون جثه ریزی داشتم در پشت لنگه ی در راهرو قایم شدم و همه کلاس دنبال من میگشتند که ببینند کجایم!

نیم ساعتی گشتند تا این که خوشحال و خندان خارج شدم که دو تا لگدی از آقای حسین خانی عزیز _که در همه حال دوستش میدارم_ نصیب بنده شد و قدری خاطر عزیزم مکدر شد!


توی این تصویری که می بینید در اول ابتدایی انگاری به بچه ها یاد میدن که زن ایرانی جز شست و شو و غذا پختن و خیاطی هیچی نیست که نیست!



       اکرم آش میپزد! کتاب فارسی دهه هفتادی ها


همه اش میخندیدم. برایم اهمیتی نداشت که چه پیش می آمد فقط میخندیدم!

مدیر مدرسه مرد خشنی بود به نام آقای اسفندیاری که همه حتی پنجم ها از او میترسیدند و مدام به دانش آموز ها میگفت "کودن عوضی"  و حسابی تهدید میکرد و شلنگ میزد و من از ترس وی زنگ های تفریح هیچ وقت در کلاس نمی ماندم.

یکی از معضل هایم همان مراسم های آغازین با حضور آقای ایوبی عزیز بود!

در برف ها با گام ها کوچکمان به سمت برف ها و مدرسه می رفتیم. چکمه های پلاستیکی در پایمان میکردیم و کلاه هایی سرمان میکردیم که فقط چشم هایمان معلوم بود. در آن صبح های واقعا سرد و بعضا بادی مجبور میشدیم به زور مدیر گرامی نزدیک به 20 دقیقه در آن هوا بایستیم. همیشه آرزو میکردم سریع تر بریم داخل ! اما نمیشد که نمیشد!

در آن سال با محمد دیگر همکلاس نبودیم چون شناسنامه اش کوچک بود او را دوباره به پیش دبستانی فرستند و یک سال از ما عقب ماند. 

آن روزها الکی مدرسه ها را تعطیل نمی کردند . برف تا زانویمان بود و مدرسه قدری از محیط شهری دور بود ولی باز هم تعطیلی در کار نبود......

همه جای مدرسه مان خراب بود، نیمکت ها ، سقف کلاس ها ، آب خوری ها ، حتی درهای دستشویی ها، اما دل هایمان ساده و سالم بودند. با هم می خندیدیم! به هم  نگاه میکردیم و بی واسطه می خندیدیم.به سوراخ های روی دیوار میخندیدیم! به گربه ی کتاب درسی میخندیدیم ، خوراکی هایمان را صادقانه تقسیم میکردیم و شادمانه دنبال بازی میکردیم. عشقمان فوتبال بازی کردن بود! اما توپ هم توی دفتر مدرسه بعضی اوقات پیدا نمیشد! 


تصاویر کتاب فارسی اول دبستان


وای که چه شادی ها و دنیای امنی داشتیم!

از دست بابا آب می گرفتیم و الفبای زندگی بود که خوانده میشد و رجعت آرامش و شادی های خالصانه و پاک کودکانه.

بچه ها مدام به دنبال در رفتن از کلاس بودند. همه با هم یک دفعه اجازه میگرفتند که بروند دستشویی! بعضی ها کم رو تر بودند و اجازه نمیگرفتند! یا وقتی معلم سوال میکرد استرس می گرفتند و از بد حادثه سر کلاس خرابکاری میکردند! معمولا معلم جواد رو که به نوعی مبصر کلاس بود با این ها میفرستد تا منزلشان تا تعویض لباس کنند!

در آن سال یک سال پنجمی بود به نام ----- که عجیب علاقه مند بود به اذیت کردن سال اول ها! ما را اذیت میکرد و میترساند . ما هم دسته جمعی حمله میکردیم بهش! الان که فکر میکنم میبینم احتمالا از یک نوع بیماری روانی جدی رنج میبرده است!



پاییز زمستان کتاب فارسی اول دبستان  


آن سال با خواندن اسم من و چند نفر دیگر در سر صف به عنوان شاگردهای ممتاز به پایان رسید! وای که چقدر خوشحال بودیم که باید به دنبال توپ در تابستان میدویدیم!

تلویزیون را روشن میکردیم و با حرص و ولع به برنامه ها خیره میشدیم و مدام هم آقای خاتمی رو میدیدیم که رئیس جمهور وقت بود........

فوتبالیست ها کارتون محبوبمان بود! آخ که چقدر شوت زدن های سوباسا را دوست داشتم و آرزو داشتم مثل او بتوانم بازی کنم .

بعدها زندگی نشانم داد که گاهی گل به خودیی هایی میزنیم که به سختی حتی دروازه بانی مثل واکی بایشی هم میتونه بگیرتشون!

سال اول دبستان ما نیز به همین ملاحت گذشت.

گر به کعبه نرسیدیم لاقل در حد وسع خویش برای جبران دویدیم........


زندگی برای ما مثل یک رود جریان داشت شاید کم آب بود ولی از دل روزگار صخره ای میگذشت و ما نیز گویی همچنان به دنبال قایق هایمان در جوی آب به دنبالش روان بودیم.....

پ ن 1: چند وقت پیش جواد را در ابهر دیدم که نامزد کرده بود و با نامزدش در خیابان بودند.

عکس زیر هم که خودم گرفتم شاید تصویری باشد که در ذهنتان بیاید:


رودخانه هراز

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۲۴
امید پویان

 به نام حکیم جان آفرین


رسم سرمشق های آب بابا یادمان رفت

نوشتن با قلم ها یادمان رفت

 

گل کردن لبخندهای همکلاسی

دریک نگاه ساده حتی یادمان رفت

 

ترس ازمعلم حل تمرین پای تخته

آن زنگهای بی کلک را یادمان رفت

 

راه فرار از مشق های توی خانه

ای وای ننوشتیم آقا، یادمان رفت

 

آن روزها را آنقدر شوخی گرفتیم

جدّیت تصمیم کبری یادمان رفت

 

شعرخدای مهربان راحفظ کردیم

یادش بخیر،امّا خدارا یادمان رفت

 

در گوشمان خواندند رسم آدمیّت

آن حرفها را زود امّا یادمان رفت

 

فردا چکاره میشوی موضوع انشا

ساده نوشتیم آنقدر تا یادمان رفت

 

دیروز تکلیف آب بابا بود و خط خورد

تکلیف فردا نان و بابا یادمان رفت



سال دوم که تموم شد ما نیز خوشحال و شادان به آغوش خیابان برگشتم با این تفاوت که وسیله جدیدی پیدا کرده بودم ! 

حدس میزنید چه بود؟!

یک دوچرخه! بله یک دوچرخه 16 ژاپنی قرمز رنگ که داشتنش بسیار لذت بخش بود!

این دوچرخه را تمام خواهرهایم سوار شده بودند  و چون بسیار محکم بود به بنده هم رسید و کاملا هم از داشتنش راضی بودم

داشتن دوچرخه همان و لذت سواری بر آن در روزهای گرم تابستانی همان. 

ساعت های ظهر تازه می رفتیم برای دوچرخه سواری و گردش با آن دوچرخه های کوچک و چه قدر زیبا بود آن لحظات و چه قدر سوزان بود آفتابی که خوشی های ما را مثل یخ در گرمای تابستان آب میکرد. انقدر این ظهرها بیرون رفتن را ادامه دادیم که پوستم تا قسمتی افتاب سوخته شد و کک ومکی هم شدم .چیزی که الان هم اثراتش روی صورتم مشخصه.

پای ثابت دوچرخه سواری هایمان هم فرزاد بود.

القصه روزگار دوچرخه سواری نیز در کنار کتاب خوانی ایامی خاطره انگیز و لذت بخش برای من کودک فراهم اورده بودند و با کتاب به دنیای قصه ها می رفتم و با دوچرخه محله امان را که برایم مرکز ثقل دنیا بود می گشتم.

دایی گرامی هم که هم محله ای ما شده بود به خانه ی ما رفت و آمد داشت و جملات و کلمات سنگینی از او میشندیم که خب ترجمه و درکش ان موقع سخت بود و بعدها یک دنیا مفهوم را به جهان من آورد همان کلمات.

سال سوم را آغاز کردیم در حالی که یکی از خواهرهایم آن موقع دانشجوی رشته کامپیوتر شد. رشته ای که آن موقع ناشناخته و مبهم بود البته برای شهر کوچک ما . دیدن اولین کامپیوتر به طبع حس خاصی را داشت! حس یک دنیا شگفتی! چقدر عجیب و چقدر جالب! با گرافیک 32 و رم 256 برایم از همه ابرکامپیوترها بهتر بود!

یک بازی به نام "سلطان جاده ها " رویش نصب کرده بودند و اون رو بازی میکردیم وای که چقدر خاطره انگیز بود.

این آشنایی میمون به زودی با ضبط صوت و آهنگ گوش کردن ها بیشتر هم شد!

گویی یک دفعه تکنولوژی پا به جهان من گذاشت. 

کاست هایی که با هزار دردسر و باکیفیت پایین از" منصور" "اندی" "سیاش" "حمیرا " گوش میکردیم تبدیل شده به صوت با کیفیت و بی دردسر در کامپیوتر.

تصورش را بکنید یک موقعی شما یک سال در بچگی صدای یک خواننده را بشنوید و دوستش داشته باشید و از او هزاران تصویر خیالی در ذهن بسازید و بعد در مانیتور جادویی کامپیوتر تصویر او را ببینید!

 


اولین خواننده ای که با همین تصور دیدم "منصور" بود که خیلی آهنگ های انرژی بخشش رو دوست داشتم و چقدر شگفت زده بودم! نزدیک به ده بار موزیک ویدئو  او را دیدم که فکر کنم مربوط به آهنگ "نازک نارنجی" یا "کویر" بود.

سیاوش قیمشی هم که آهنگ "من آخرین رهگذرمش " را انگار شبها که یمخوابیدم کسی برایم لالایی میخواند.

ارتباط من با موسیقی حاصل نشد مگر از طریق رنسانس ارتباطات و کامپیوتر ، این ارتباط تا ب امروز نیز حفظ شده است و در  آینده بیشتر خواهم نوشت در این باره.

دستاورد دیگر شگفت زده شدن در غرب و کشورهای دنیا بود . از طریق همان موزیک ویئو های بعضا بی کیفیت ولی عالی آن موقع که میدیدم بسیار شیفته غرب میشدم. شهرسازیشان و معماریشان را دوست داشتم. خودروهایشان را دوست داشتم! دوست داشتم من هم بتوانم سوار آن قطار ها بشوم و آن موقع ها همیشه با خودم قرار می گذاشتم که روزی به آن جا بروم.

تمام ماجرا این نبود!

پسرعمویم محسن در آن سال ها یک "سگا" داشت که ما نداشتیم! عجب مساله ای بود! 

این سگا با آن بازی های خاص خودش ته تکنولوژی به حساب می آمد با وجود قیمت 16 هزار تومانی هم خیلی از بچه ها نداشتند و برای بازی کردن باید می رفتند کلوپ!

انقدر در خانه غر زدم و برای این دستگاه خیال پردازی کردم که آخر به پاس زحمات زیادی که کشیده بودم پدرجان برایم یک دستگاه "سگا" خرید. 

از قبل به قدری خیال پردازی کرده بودم برای خرید این سگا که همه چیزش را از قبل اماده کرده بودم، کابل برق، میزی که باید تلویویزون روی آن قرار می گرفت و .......!

با اوردن تلویزیون قدیمی تماشا به اتاق وسطی خانه آن جا تبدیل شد به کلوپ من و محمد. 

هر روز ساعت ها بازی می کردیم و بازی موردعلاقه مان هم "مورتال کمبات " بود و "سونیک "  و همون "خرگوشه معروف" . موقع کمبات بازی کردن خواهرم هم به ما اضافه میشد و از قضا هیچ وقت هم موفق به شکست دادنش نمی شدیم!

باید اعتراف کنم که در برخی بازی ها استعداد خوبی داشت.

دسته های خاصی هم خریده بودم که بهشون می گفتیم دسته رمز دار و به خیال خودمون رمز میزدیم باهاشون و تا همین اواخر هم برای یادگار نگهشون داشته بودم کنار آتاری دستی مرحوم.

همه این ها بی ربط و با ربط برای این بود که بدانید فضای کودکی ما چگونه بود و آیا ما نیز "حیات طبیعی" داشتیم یا موجوداتی صرفا مدرسه - خانه برو بودیم.

مدرسه آن سال که شروع شد کمتر احساس تنهایی داشتیم. معلم آن سالمان آقای نوحی بود که انسان بسیار خوش کلام و دبیری ارزشمند بودند که از نظر بدنی هم درشت داشتند منتها به آقای کرمی تحت هیچ شرایط نیم رسیدند!

آن سال شلوغ کاری هایم تمامی نداشت، مدام دردسر درست می کردیم و مدام سر کلاس ها دعوا میکردیم ، بچه ها صدای حیوان در می اوردند ، گاهی از نیمکت ها می پیریند گاهی از کلاس های بالاتر برای ما مبصر می آوردند و مبصر ها ما را تحویل آقای "کلانتری" مدیر جدید می دادند .

شلوغ کاری های من سر کلاس تمامی نداشت تا این که یک روز آقای نوحی سرکلاس درس "خانواده هاشمی " از کلاس اخراجم کرد و آن اخراج و بیرن در کلاس ماندن تاثیرات خاصی داشت و بیرون ماندن از کلاس را فراموش نمی کنم. فکر میکردم اخراجم خواهند کرد و بی سواد خواهم ماند و کارگر خواهم شد غافل از این که فردایش دوباره سرکلاس بودیم  و باز همان اش و همان کاسه با این تفاوت که دیگر جلوی چشم معلم ها شلوغ نمی کردم و زنگ های تفریح را مغتنم می شمردم.

از دیگرخاطره هایم با آقای نوحی شعری که خواست تا حفظ کنیم و با یک مشتی که به سرم زد کل شعر از حافظه ام پرید .

با همه این ها هیچ وقت به صورت جدی کتک نخوردم و همیشه معلم هایم را دوست داشتم و معلم آن سالم را جزو بهترین معلم های سالیان تدریسم می دانم که بعدها توفیق دیدنش دیگر نصیبم نشد که نشد.

آن سال هم هوا سرد بود ، کلاسی که ما در آن بودیم سرد بود گوشه سمت راست میزجلو می نشستم و سرما بود که از در و دیوار کلاس وارد میشد. یک قسمت زا سقف کلاس هم یادم هست که هر لحظه دلش میخواست بریزه و فکر کنم دل عزرائیل بود که به حال ما بچه ها می سوخت و به پاکی دل هامان می خندید که هیچ نمیشد وگرنه هیچ بعید نبود حادثه شین آبادی در آن موقع کودکی  نصیب ما گردد.



تاریکی یک اتاق  و بارقه ی نور



ا نگذری از جمع به فردی نرسی
تا نگذری از خویش به مردی نرسی
تا در ره دوست بی سر و پا نشوی
بی درد بمانی و به دردی نرسی



سال سوم ادامه داشت و اتفاقاتی سرشار از روزهای نوین که افق های تازه ای به رویم باز کرد که بعدها قدرشان را بیشتر دانستم.

یکی از جالب ترین اتفاقاتی که برایم افتاد دوستی با "میدیار " بود. 

میدیار و خانواده اش کرد عراق بودند و در زمان جنگ به ایران مهاجرت کرده بودند و مهمان کشورمان بودند. مثل بقیه کردها از صدام متنفر بودند و صدام داییش رو هم کشته بود که این نفرت را تشدید می کرد . آن موقع با وجود این که جنگ را تجربه نکرده بودم و متولد بعد از جنگ و دهه 70 بودم  از عراقی ها می ترسیدم و بدم میومد هر دفعه که می گفتن عراقی ها یک حس کینه شدید نسبت به اعراب و آن ها پیدا میکردم طوری که حتی وقتی که بعدها خبر حمله امریکا به عراق را هم شندیم ابدا ناراحت نشدم  القصه رزوگار روزی با میدیار که همکلاسیم بود هم صحبت شدیم و تفاوت های فرهنگی جالبمان را متوجه شدیم و چقدر جالب بود اولین تجربه مواجه با فرهنگ دیگری! هر روز بیشتر و بیشتر با هم همکلام شدیم و دست آخر رفت و آمد های خانوادگی امان در رزوهای جمعه شروع شد. خانه آن ها نزدیک به دشت بود بیرون که می رفتیم و بازی می کردیم خیلی لذت بخش بود رها بودیم و خوشحال .

جمعه ها اونا و همسایه هاشون مراسمات خاصی داشتن مثل سیزده بدر ما که حتما انگار باید بیرون می رفتن و به کوه و ... من هم چند بار باهاشون رفتم و خیلی صمیمتشون رو دوست داشتم. 40 الی 50 نفر میشدند و بازی های قدیمی مثل هفت سنگ و وسطی بازی می کردند و چقدر که لذت بخش بود!

آن ها هم در خانه اشان کامپیوتر داشتند و این شوق ما را تکمیل تر می کرد . اسم کردیش "هگر" بود ولی من هیچ وقت به اسم هگر صداش نیم زدم و برای من همیشه میدیار بود. 

روزی وسط همین کوه رفتن ها بود که تصمیم گرفتیم مستند علمی بسازیم! بله مستند علمی!

شروع کردیم به تشریح و با دوربین هم ضبط کردیم. چقدر خنده دار شده بود. متاسفانه فیلم دست میدیار ماند و من  بعدا نشد بگیرم ازش . ولی همیشه در نامه نگاری هایمان اشاره ای میشود به همین قضیه مستند سازی و کلی باعث خنده داست. 

دوستی هایمان با میدیار ادامه داشت تا این که آن سال امریکا به عراق حمله کرد و عراق اشغال شد. یکی دو ماه که گذشت میدیار خبر از رفتن و ترک وطن داد. خبر از رفتن به جایی که بهش تعلق داشت. یک خداحافظ در حد غمیگینی کردیم و تمام شد!

تا دو سال خبری نداشتیم از هم تا این که با یک تماس تلفنی از هم باخبر شدیم و نزدیک به یک سات تلفنی حرف زدیم و کماکان این ارتباط نصفه و نیمه را حفظ کرده ایم.


دریاچه مازندران

الان هم که به مدد تکنولوژی و چت کردن از حال هم خبر میگیریم .

آن موقع ها قرار گذاشته بودیم که من در ایران رئیس جمهور بشوم و در عراق و کاری کنیم که دیگر هیچوقت جنگی نباشد و هیچ بچه ای خانه اش خراب نشه و هیچ وقت قلدری نتواند به مردم زور بگوید تا مردم از کشور خودشان فرار کنند و به دیگران پناه ببرن .

افسوس که نمیدانستیم برخی مسائل تحت کنترل ما نبوده و نیست.

میدیار هم رفت و یک کوله بار خاطره از آن روزها ماند که شاید آینده واسه بچه هامون تعریف کنیم و یک شماره طولانی از خارج کشور که گاه تماس میگیرد.


دیگر دوست ما که علاه و بر فرزاد و میدیار در آن سال بیشتر زمینه آشناییمون فراهم شد پسری به نام امیر رضا بود.

امیر رضا هم مثل خودمون بچه مثبت بود و البته اون هم کامپیوتر داشت و همین وجه مشترک ما " ما " را "ما" کرد .

همیشه در مورد یک بازی خاص دقایق زیادی با هم حرف میزدیم و هیچ وقت هم خسته نمی شدیم . 

زنگ های تفریح یک توپ کوچک میاورد مدرسه و باور کنید خیلی راحت 20 نفر رو با همون توپ کوچیک سرگرم میکرد. دو تیم تشکیل میشدیم و در مدت ده دقیقه یه فوتبال سوباسایی بازی میکردیم .

یک برادر هم داشت کپی برادر اصل خودش منتها از خودش کوچیک تر بود.

متاسفانه سال پنجم که شدیم ان ها نیز رفتند زنجان و ماجراهای دیگه ای که روالش رو دوست دارم در سال های مربوطه بنویسم.


سال سوم هم گذشت باز با همان 20 و باز با همان مدرسه خراب  و سقف در حال ریزش و دستشویی های کثیف و دست های کوچکی که در زمستان  و در اون هوای سرد وقتی زیر شیر اب های یخ گرفته می گرفتیم دست هایمان ه م یخ میبست  و وای به روزی که هواست به یخ روی آبخوری نمیشد و چنان با سر به زمین می خوردی کهقرچ قروچ استخوان هات رو کاملا می شنیدی ..........

آن سال هم تمام شد

اما:

نی قصه‌ی آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
عمری ز پی مراد ضایع دارم
وز دور فلک چیست که نافع دارم
با هر که بگفتم که تو را دوست شدم
شد دشمن من وه که چه طالع دارم


این هم لینک دانلود چند تا از همون آهنگ ها که شاید برای متولدین دهه 70 خاطره انگیز باشد :

دانلود آهنگ وقتی که منصور- کلیک کنید


همیشه با دیدن عکس زیر دلتنگ روزهای بودن و زیستن میشوم و دلم برای آغوش دریا تنگ می شود.

دریا در روز

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۵۱
امید پویان

جهد کن جهد که وقت من و تو در گذر است  
سعی کن سعی که این عمر بسی مختصر است /  عیش و راحت طلبیدن 
ز جهان بی خبریست 

هـــر کـــه بینی در آن جا کنــــد و محتضر است    /    کــــس نــــدارد خــــبر از سابقه روز ازل 

باخبر بـــاش و مزن دم که در آن دم خطـــر است  /   من نگویم غم خود را به کس امـــا چه کنم 
اشک من در غم او راز مـــــرا در پـــرده اســـت    /   هر که شد محرم اسرار نـــزد دیگر دم  
باخبر نیست مگـــر آن که ز خود بی خبر است     / گرچه از محنـــت و غـــم زار و پریشان حالــــم 
                           ساقیا باده بده کاین همـــــه انــــدر گــــذر است 

براستی حاصل عمر ما از 12 سال درس خواندن و در محیط مدرسه بودن چه بود ؟

همواره در طول سه سال اخیر این سوال آزارم داده است که برای چه خواندیم و چه میشد اگر نمی خواندیم؟

جواب این سوال هر چه به سمت زمان حال پیش می رویم باریم آشکارتر میشود.

القصه روزگار سال اول ابتدایی که به پایان رسید خانواده ی مهران به زنجان کوچ کردند. آن تاسبتان خیلی خالی بود انگار دیگر کسی نبود که با او بخواهیم قایق بازی کنیم یا بگردیم.... اخر همان تابستان خانواده محمد هم نثل مکان کردن و هر دو دوستم را از دست دادم.

یک بار چند کوچه بالاتر نزدیک بود با پسری به نام فرزاد دعوام بشه که بعد ختم به خیر شد و از قضا از دوستان صمیمی هم شدیم که تا امروز جزو دوستان خوبم است.

مدرسه آن سال شروع شد و وقتی مدرسه رفتیم فهمیدم که شاه نبات رفته تهران و دیگر از آن موقع ندیدمش.

سال دوم دبستان آموزگار ما آقای کرمی بود که هیکل درشتی داشت و آدم شوخ طبعی هم بود . همیشه لطف خاصی داشت و با شوخی های مخصوص خودش سر وجود می آورد بچه ها را.

علاقه خاصی هم داشت که فرزاد و من را سرکار بگذارد .یکی دو بار بعد از پایان دبستان به او سر زدم و به در خانه اش رفتیم و با پسرش که اسمش میثم بود و در قد و هیکل دست کمی از خودش نداشت آشنا شدم.

آن سال دوم دبستان به طرز عجیبی سرد بود! 

جوری که از همون ابان ماه دیگه نیمشد فوتبال بازی کنیم در حیاط مدرسه و برف و باد و بارون امون همه رو بریده بود! 

البته مدیر بزرگوار آقای ایوبی هم بازنشسته شده بود و دیگه توی سرما زیاد نمی موندیم ولی همچنان با دیدن ایشون بچه های به خصوص بزرگترها احساس رعب و وحشت میکردن! نشون به اون نشون که بعضی اوقات برای کارهای اداری سر میزدن مدرسه هر کی یه گوشه ای قایم میشد با دیدن ایشون در حالی که ایشون دیگه سمتی نداشتن!

ضایعه دلخراش آن سال فوت آقای غضنفری ناظم بود بر اثر تصادف. سال اول که بود همیشه وقتی به او شکایت میکردیم کاری انجام نمیداد و عملا کیسه بوکس بودیم اگر دعوایی اتفاق می افتاد اما از مرگش همه  ناراحت شدند و بعد یکی دو ماه هم همه کاملا فراموشش کردند!

عجب وضعیتی بود آن سال! 

بچه ها برای زنگ تفرح که بیرون می رفتند به قدری اب در کفش هایشان جمع میشد که وقتی وارد کلاس میشدند همه حمله میکردند به شوفاژها تا جوراب هاشون رو خشک کنند. جوراب ها که خیس بود پا نیم ساعت داخل کفش می موند کاملا بی حس میشد مخصوصا درون اون چکمه های پلاستیکی که در آوردنشون هم سخت بود.

با این همه کار هر روزمان همین بود چون زنگ تفریح ها کسی اجازه نداشت داخل کلاس بماند!همه را بیرون می کردند!

از خیر فوتبال بازی کردن در آن هوا هم نمی گذشتیم به زور و زحمت توی اون یخ و اب توپ رو شوت میکردیم و بعد 5 دقیقه میومدیم تا جوراب خشک کنیم و دوباره بریم برای ادامه بازی!

سرگرمی یا معظل جدید هم فرار از مدرسه بود!

فرار از مدرسه را در سال اول با مهران و شاه نبات آموخته بودیم و از دیوار مدرسه فرارها می کردیم 

خوب به خاطر دارم که یک بار فقط 10 دقیقه به زنگ مانده فرار کردیم!!!! 

یادم نیست که چه عواقبی داشت اما فرار می کردیم !

فرار های توام با دعوا و زد و خوردهای کودکانه، هنوز گاهی یاد میکنم از  دعواهای کودکانه ام با حسین. نمیدانم چرا دعوا میکردیم اما فکر کنم علتش نیاز به هیجان بود!

بعد از ظهرهای بعد از عید آن سال برای این که هیجانش بیشتر بشود یاد گرفتیم که دو تیم بشیم و به سمت همدیگر سنگ پرت کنیم حال چشم کسی هم در می آمد احتمالا فدای سرمان.......

از دیگر وقایع آن سال خاطره انگیز تنهایییهای کودکانه  آمدن دایی بنده از همان اوریاد بود. داییم معلم بود و با مادربزرگم که همیشه به او "ننه " می گوییم زندگی میکرد و آن سال به شهر ما آمدند و در نزدیک ما خانه ای خریدند. این آمدن تاثیرات زیادی در زندگی من داشته  و دارد.

از جمله ی خاطرات درخشان آن روزها رفتن به "علی بولاغی" با همکلاسی ها و آقای کرمی بود که سرانجام به دلیل شیطنت ها و شلوغ کردن ها چوب معلم گل نصیب ما نیز گشت تا در این زمینه نیز بی بهره نمانده باشم. 

متاسفام که عکس های چندانی از آن ایام باقی نمانده است که بتوان نمایش داد و خاطرات را زنده کرد.

آن سال هم با معدلی 20 سال را به پایان رساندیم با این تفاوت که آدم های جدیدی وارد زندگی ام شده بودند و دوستان جدیدی یافته بودم که حضورشان در زندگیم مداوم تر بوده و تا به امروز ادامه دارد.


پ ن : آخرین باری که حسین رو دیدم  لباس سربازی تنش بود.

پ ن 2: آخرین باری که آقای کرمی رو دیدم نماز جمعه بود که وضعیت خاصی هم داشت!!!


این عکس رو ادم نگاه میکنه یاد محبت خداوندی میفته و دلتنگی های بی واسطه ، مال طبیعت منطقه خودمونه:


قلب سنگی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۱۱
امید پویان