فاش میگویم که در پی خویشتنم....

بیان احوال و شرح حال و نقدهای شخصی به مسائل اجتماعی

بیان احوال و شرح حال و نقدهای شخصی به مسائل اجتماعی

شرح حال نویسی به شیوه اتوبیوگرافی و بیان خاطراتی که در گذر زمان ممکن است فراموش بشوند.همه چیزهایی که ممکن است روزگاری از صفحه یاد محو شوند و یا خاطرات به ظاهر بی اهمیتی که شالوده فکری من بر آن ها بنا شده است ....

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درخت معروف ماسوله» ثبت شده است

به نام حکیم بخشنده

از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده ى جوانى از این زندگانیم
دارم هواى صحبت یاران رفته را
یارى کن اى اجل که به یاران رسانیم
پرواى پنج روز جهان کى کنم که عشق
داده نوید زندگى جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده ى جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله ى من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بى همزبانیم
اى لاله ى بهار جوانى که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتى که آتشم بنشانی، ولى چه سود
برخاستى که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

شعر از شهریار



سال سوم دبستان نیز گذشت و تابستان دیگری آمد. تابستانی که با شدت و حدت هر چه تمام تر به سوی داغی می رفت و منی که غرف در دنیای شگفت شدیدا متحول شده با ورود کامپیوتر بودم. همه چیز انگار داشت عوض میشد کمی قید دوچرخه سواری را زدیم و به جای آن جذب ویدئو کلوپ شدیم! جایی که میتونستیم بازی کنیم اون هم با دستگاه های پلی استیشن 1 ای که عجیب برای نسل ما خاطره آفرین بودند و شاه گرفافیکی آن موقع که حتی کامپیوترهایمان نیز قدرت مقابله با آن ها را نداشتند.

تنها کلوپ اطراف خانه ما کلوپ "یعقوب"بود که همه بهش میگفتن "یعقوب سونی" . جمع میشدن اون جا بازی می کردن ما اوایل فقط می رفتیم برای تماشا ، آن جا اکثریت از ما بزرگ تر  بودند و بازی که بازی می کردند فوتبال 98 معروف پلی استیشن یک بود که چندان مورد پسند ما بچه ها نبود ولی بعد یک مدت چشم باز کردیم دیدیم که شدیم پای ثابت آن جا   و 98 باز! 

کلوپ محیط جالبی نبود ولی بد هم نبود ، دبیرستانی ه و راهنمایی ها که میومدن فحش های بدی میدادند و فحش های رکیک زیاد شنیده میشد آن جا اما ما حال خودمان را داشتیم  و سرمان به کار خودمان بود  و از بازی هایمان لذت می بردیم. 

همبازی آن موقع ما بهنام شده بود که به تازگی همسایه ما شده بود و پسر کار درستی بود و کل آن سال را با هم بودیم. بهنام یک سال از من بزرگ تر بود و هم مدرسه ای هم بودیم و به خانه همدیگر هم رفت و آمد داشتیم و راحت بودیم و حتی دعواهای دو نفره هم میکردیم  و نقشه های دو نفره هم می کشیدم که شرح آن ها در این جا نمی گنجد.

به هر حال رفتیم به چهارم دبستان و باز هم یک مهر و باز هم ایستادن در صف آغازین . 

معلم آن سال ما آقای اکبری بود که  شخصی کم حرف و مهربان بود که ابدا به تنبیه فیزیکی اعتقاد نداشت و تا جایی که یادم می آید کسی سر کلاس او کتک نخورد و معمولا همه چیز آرام بود.

در آخر همین سال یا سال پنجم بود که میدیار برای همیشه از ایران رفت و به واقع رئیس جمهور عراق به کشورش رفت!

باهمین آرامش سال چهارم نیز می گذشت فقط یک سوال فلسفی ذهنم رو پر کرده بود ان موقع که تا سال ها بعد جوابی هم براش نگرفتم. 

همین سوال باعث شد که شور و حالم نسبت به زندگی رو از دست بدم و جبری بشوم ، بدین معنا که از یک طرف قضیه  به نوعی نیهیلیست مذهبی شده بودم و با باور خدا ارزشی برای این جهان قائل نبودم و از طرفی با علم به ذات تقدس نمیتونستم هماهنگی بین دیده ها و دانسته ها برقرار سازم و همه چیز رو فانی و به درد نخور میدانستم و شور و شوق زندگی در کمال تعجب تا مدت ها نبود که نبود.

درس میخواندم و مدام 20 میگرفتم، ولی معنای زندگی برایم پیدا نمیشد . همه چیز رو به شکل یه بازی مسخره میدیدم که از قضا بازیگرانش خود انسان ها بودند و این تا حدود زیادی حس کمال طلبی و میل به پشیرفتم را کم کرده بود و معنای دیگری از خداوند برایم تجلی کرده بود.

مانده بودم میان چند تفکر و خدایی را میدیم که عصا به دست انسان ها را می اندازد به جهنم و این که عاقبت همگی خواهیم سوخت و این عذاب و ملالی که در دنیا کشیدیم بدترش را آن جا هم می کشیم و از وظایف دینی و .... می ترسیدم.

نمیشد که نمیشد!

یک سال تغییری ایجاد نشد و فقط حاصل این شد که قدری مطالعات فلسفی پیدا کردم که آن ها هم به دردم نخورد و نتوانستم پاسخی پیدا کنم.

در آن سال نسبت به مرگ و مفهوم حیات، واژه های جدیدی پیدا کردم و نظرم نسبت به این مفاهیم دستخوش تغییر شد.


مرگ برای ما معنای تمام شدن و مردن است حال این که صادقانه توصیفات را از مرگ صادق خان هدایت دارد که مرگ را به سان مادری دوست داشتنی مبینید و خودش هم می شتابد برای رفتن در آغوش مرگ.


یا مصداق آن حدیث یا آیه شریفه :"بمیرید قبل از آن که بمیرید" به سوی مرگ باید شتافت. 

چه تضمینی هست که واقعا همه چیز اون طوری که دوست داریم پیش برود ؟

ختم کلام در باب مرگ را حضرت خیام فرموده اند با این رباعی:


ای آمده از عالم روحانی تفت

حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت

می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای

خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت



افسوسزودتر با خیام آشنا نشده بودم و مستی شعرهایش را درک نکرده بودم و ندیده بودم که چگونه میتوان با مستی و مدهوشی خوش بود و به سوالات فلسفی هم خندید و لبخند بر لب ایستاد.

برای درس علوم که امتحان داشتیم انقدر اطمینان داشتم که دیر تر از موعد مقرر رفتیم و امحتحان اواسطش بود که قلب کوچک این جانب داشت از دهانم میزد بیرون لی حس هیجان جالبی داشت که بعدها این بیماری سادیسم وار هیجان امتحان رو فهمیدم مبتلاش هستم پس برای امتحانات معمولا کارهایی میکنم ناخاسته که هیجانات عجیبی رو سر امتحانات تجربه میکنم .

عجیب است که در مورد سال چهارم خاطرات چندانی ندارم . حتی از سال دوم هم کمتر خاطره دارم و خاطرام محدود میشوند به کامپیوتر و آهنگ هایی که لحظه به لظحه باهاشون زندگی کردم.

نمونه این آهنگ ها رو براتون میزارم دانلود کنید تا لذت ببرید.

دانلود آهنگ اگه تو بری زپیشم از سیاوش قمیشی


این هم عکسی که این تک سال ما را بین سال های دیگه مثل تفاوت درخت خشکیده و جنگل به خوبی نشان میدهد:

تک درخت




این عکس رو ببینید و آهنگ درخت ابی رو هم گوش ندهید واقعا حیفه:

آهنگ درخت ابی رو دانلود کنید و گوش بدید

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۵۴
امید پویان