پیش دبستانی
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
خاطرات سال های گذشته به صورت منقطع جلوی
چشم هایم می آید و گاه فکر می کنم در عمر کوتاهی که داشته ام واقعا به دنبال چه بوده ام ؟
اکنون که نردیک به 20 سال از این حاصل زندگانی رفته به چه چیزی این عمر گرانبها را فروخته ام ؟
به هر حال در 6 سالگی وارد پیش دبستانی شدم با مهران.
روزی که پدرم مرا برای ثبت نام برده بود یادم نمی رود، با موتور پدرم رفتیم . جو مدرسه آن موقع مثل الان گل و بلبل نبود!
کتک زدن به شدت مرسوم بود . پنجمی ها سومی ها را می زدند و سومی ها اولی ها را .
خلاصه آن ه در همان روز اول تجربه ام خنده های پنجمی های غول صفت به ما کودکان کودک دل بود!
با مهران در پیش دبستانی ثبت نام کردیم و البته محمد پسر همسایه امان هم بود.
چقدر روزهای خوشی بود.
درسی نداشتیم و تنها نگرانی مان این بود که چگونه بیشتر خوش بگذرانیم.
من و مهران و شاه نبات و محمد .
یادش به خیر
هر کداممان مقداری بیسکویت یا پفک می خریدیم و می ریختیم روی میز و به شیوه غارتگران می خوردیم و چقدر هم لذت بخش بود!
نه میکروب می دانستیم چیست نه غم کفش های پاره داشتیم.
مدرسه که تمام میشد با خوشحالی و خنده های واقعی کودکانه می دویدیم تا به خانه می رسیدیم و ناهار میخوردیم.
در راه هم بازیگوشی می کردیم.
نادان بودیم و کودک!
چوبی در داخل اب مینداختیم و آن ها میشدند قایق ما و قایق های من و مهران مسابقه می دادند و ما هم سریع می دویدیم دنبال آن ها! اگر باران می بارید که دیگر خیلی خوشحال میشدیم چون قایق ها با سرعت بیشتری می رفتند و ما هم به دنبال آن ها می دویدیم.....
باران از دماغمان می چکید و ما میخندیدیم .
شور وشوق کودکانه و ازادی عملی که داشتیم بسیار باب میل و لذت بخش بود!
با همه شادی هایمان آن سال نیز گذشت!
وصف حال آن روزهای ما دقیقا در عکس زیر که خودم گرفته ام مشخص است.
مثل آن قایق ماهیگیری از ساحل خویشتن دورم دور.....