فاش میگویم که در پی خویشتنم....

بیان احوال و شرح حال و نقدهای شخصی به مسائل اجتماعی

بیان احوال و شرح حال و نقدهای شخصی به مسائل اجتماعی

شرح حال نویسی به شیوه اتوبیوگرافی و بیان خاطراتی که در گذر زمان ممکن است فراموش بشوند.همه چیزهایی که ممکن است روزگاری از صفحه یاد محو شوند و یا خاطرات به ظاهر بی اهمیتی که شالوده فکری من بر آن ها بنا شده است ....

دوم دبستان

سه شنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۲، ۰۲:۱۱ ب.ظ

جهد کن جهد که وقت من و تو در گذر است  
سعی کن سعی که این عمر بسی مختصر است /  عیش و راحت طلبیدن 
ز جهان بی خبریست 

هـــر کـــه بینی در آن جا کنــــد و محتضر است    /    کــــس نــــدارد خــــبر از سابقه روز ازل 

باخبر بـــاش و مزن دم که در آن دم خطـــر است  /   من نگویم غم خود را به کس امـــا چه کنم 
اشک من در غم او راز مـــــرا در پـــرده اســـت    /   هر که شد محرم اسرار نـــزد دیگر دم  
باخبر نیست مگـــر آن که ز خود بی خبر است     / گرچه از محنـــت و غـــم زار و پریشان حالــــم 
                           ساقیا باده بده کاین همـــــه انــــدر گــــذر است 

براستی حاصل عمر ما از 12 سال درس خواندن و در محیط مدرسه بودن چه بود ؟

همواره در طول سه سال اخیر این سوال آزارم داده است که برای چه خواندیم و چه میشد اگر نمی خواندیم؟

جواب این سوال هر چه به سمت زمان حال پیش می رویم باریم آشکارتر میشود.

القصه روزگار سال اول ابتدایی که به پایان رسید خانواده ی مهران به زنجان کوچ کردند. آن تاسبتان خیلی خالی بود انگار دیگر کسی نبود که با او بخواهیم قایق بازی کنیم یا بگردیم.... اخر همان تابستان خانواده محمد هم نثل مکان کردن و هر دو دوستم را از دست دادم.

یک بار چند کوچه بالاتر نزدیک بود با پسری به نام فرزاد دعوام بشه که بعد ختم به خیر شد و از قضا از دوستان صمیمی هم شدیم که تا امروز جزو دوستان خوبم است.

مدرسه آن سال شروع شد و وقتی مدرسه رفتیم فهمیدم که شاه نبات رفته تهران و دیگر از آن موقع ندیدمش.

سال دوم دبستان آموزگار ما آقای کرمی بود که هیکل درشتی داشت و آدم شوخ طبعی هم بود . همیشه لطف خاصی داشت و با شوخی های مخصوص خودش سر وجود می آورد بچه ها را.

علاقه خاصی هم داشت که فرزاد و من را سرکار بگذارد .یکی دو بار بعد از پایان دبستان به او سر زدم و به در خانه اش رفتیم و با پسرش که اسمش میثم بود و در قد و هیکل دست کمی از خودش نداشت آشنا شدم.

آن سال دوم دبستان به طرز عجیبی سرد بود! 

جوری که از همون ابان ماه دیگه نیمشد فوتبال بازی کنیم در حیاط مدرسه و برف و باد و بارون امون همه رو بریده بود! 

البته مدیر بزرگوار آقای ایوبی هم بازنشسته شده بود و دیگه توی سرما زیاد نمی موندیم ولی همچنان با دیدن ایشون بچه های به خصوص بزرگترها احساس رعب و وحشت میکردن! نشون به اون نشون که بعضی اوقات برای کارهای اداری سر میزدن مدرسه هر کی یه گوشه ای قایم میشد با دیدن ایشون در حالی که ایشون دیگه سمتی نداشتن!

ضایعه دلخراش آن سال فوت آقای غضنفری ناظم بود بر اثر تصادف. سال اول که بود همیشه وقتی به او شکایت میکردیم کاری انجام نمیداد و عملا کیسه بوکس بودیم اگر دعوایی اتفاق می افتاد اما از مرگش همه  ناراحت شدند و بعد یکی دو ماه هم همه کاملا فراموشش کردند!

عجب وضعیتی بود آن سال! 

بچه ها برای زنگ تفرح که بیرون می رفتند به قدری اب در کفش هایشان جمع میشد که وقتی وارد کلاس میشدند همه حمله میکردند به شوفاژها تا جوراب هاشون رو خشک کنند. جوراب ها که خیس بود پا نیم ساعت داخل کفش می موند کاملا بی حس میشد مخصوصا درون اون چکمه های پلاستیکی که در آوردنشون هم سخت بود.

با این همه کار هر روزمان همین بود چون زنگ تفریح ها کسی اجازه نداشت داخل کلاس بماند!همه را بیرون می کردند!

از خیر فوتبال بازی کردن در آن هوا هم نمی گذشتیم به زور و زحمت توی اون یخ و اب توپ رو شوت میکردیم و بعد 5 دقیقه میومدیم تا جوراب خشک کنیم و دوباره بریم برای ادامه بازی!

سرگرمی یا معظل جدید هم فرار از مدرسه بود!

فرار از مدرسه را در سال اول با مهران و شاه نبات آموخته بودیم و از دیوار مدرسه فرارها می کردیم 

خوب به خاطر دارم که یک بار فقط 10 دقیقه به زنگ مانده فرار کردیم!!!! 

یادم نیست که چه عواقبی داشت اما فرار می کردیم !

فرار های توام با دعوا و زد و خوردهای کودکانه، هنوز گاهی یاد میکنم از  دعواهای کودکانه ام با حسین. نمیدانم چرا دعوا میکردیم اما فکر کنم علتش نیاز به هیجان بود!

بعد از ظهرهای بعد از عید آن سال برای این که هیجانش بیشتر بشود یاد گرفتیم که دو تیم بشیم و به سمت همدیگر سنگ پرت کنیم حال چشم کسی هم در می آمد احتمالا فدای سرمان.......

از دیگر وقایع آن سال خاطره انگیز تنهایییهای کودکانه  آمدن دایی بنده از همان اوریاد بود. داییم معلم بود و با مادربزرگم که همیشه به او "ننه " می گوییم زندگی میکرد و آن سال به شهر ما آمدند و در نزدیک ما خانه ای خریدند. این آمدن تاثیرات زیادی در زندگی من داشته  و دارد.

از جمله ی خاطرات درخشان آن روزها رفتن به "علی بولاغی" با همکلاسی ها و آقای کرمی بود که سرانجام به دلیل شیطنت ها و شلوغ کردن ها چوب معلم گل نصیب ما نیز گشت تا در این زمینه نیز بی بهره نمانده باشم. 

متاسفام که عکس های چندانی از آن ایام باقی نمانده است که بتوان نمایش داد و خاطرات را زنده کرد.

آن سال هم با معدلی 20 سال را به پایان رساندیم با این تفاوت که آدم های جدیدی وارد زندگی ام شده بودند و دوستان جدیدی یافته بودم که حضورشان در زندگیم مداوم تر بوده و تا به امروز ادامه دارد.


پ ن : آخرین باری که حسین رو دیدم  لباس سربازی تنش بود.

پ ن 2: آخرین باری که آقای کرمی رو دیدم نماز جمعه بود که وضعیت خاصی هم داشت!!!


این عکس رو ادم نگاه میکنه یاد محبت خداوندی میفته و دلتنگی های بی واسطه ، مال طبیعت منطقه خودمونه:


قلب سنگی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی