اول دبستان
آسمان رقصید و بارانی شدیم
موج زد دریا و طوفانی شدیم
بغض چندین ساله ی ما باز شد
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد
سال پیش دبستانی با خاطرات مبهم اما شیرینی گذشت که ذکر آن در پست قبلی برای شما خوانندگان نادیده رفت.
سال تحصیلی جدید باید رسما تحصیل را آغاز میکردیم.
قبل از تحصیل علاقه شدیدی به نوشتن و خواندن داشتم. روزنامه ها را جلوی چشمم میگرفتم و از خواهرم می خواستم که کمکم کند تا بدانم که چه نوشته است.خواهرهایم همیشه در این زمینه کمک حال بودند و نقش زیادی در کمک به مطالعه من میکردند.....
علی رغم علاقه ام به خواندن و نوشتن در سال تحصیلی اول که در زمان ما ثلثی بود توفیق چندانی نداشتم و حتی کار به جایی رسید که از بقیه بچه ها هم احساس میکردم ضعیف ترم در درس. تا این که یک روز اواخر ثلث اول فهمیدم که درس ها سخت نیستند! یعنی انگار یک دفعه دنیایی از فهم به من اعطا شد!
خلاصه اش این که با وجود شیطنت های بسیار و همراهی با "مهران" و "شاه نبات" در درس هم عقب نیفتادم.....
معلم آن سال ما آقای ناصر حسین خانی بود در دبستان انقلاب شهر خرمدره، انسان مودبی بود و با بچه ها شوخ و مهربان بود.
یک روز طبع شرارتم گل کرده بود که اذیت کنم ، چون جثه ریزی داشتم در پشت لنگه ی در راهرو قایم شدم و همه کلاس دنبال من میگشتند که ببینند کجایم!
نیم ساعتی گشتند تا این که خوشحال و خندان خارج شدم که دو تا لگدی از آقای حسین خانی عزیز _که در همه حال دوستش میدارم_ نصیب بنده شد و قدری خاطر عزیزم مکدر شد!
توی این تصویری که می بینید در اول ابتدایی انگاری به بچه ها یاد میدن که زن ایرانی جز شست و شو و غذا پختن و خیاطی هیچی نیست که نیست!
همه اش میخندیدم. برایم اهمیتی نداشت که چه پیش می آمد فقط میخندیدم!
مدیر مدرسه مرد خشنی بود به نام آقای اسفندیاری که همه حتی پنجم ها از او میترسیدند و مدام به دانش آموز ها میگفت "کودن عوضی" و حسابی تهدید میکرد و شلنگ میزد و من از ترس وی زنگ های تفریح هیچ وقت در کلاس نمی ماندم.
یکی از معضل هایم همان مراسم های آغازین با حضور آقای ایوبی عزیز بود!
در برف ها با گام ها کوچکمان به سمت برف ها و مدرسه می رفتیم. چکمه های پلاستیکی در پایمان میکردیم و کلاه هایی سرمان میکردیم که فقط چشم هایمان معلوم بود. در آن صبح های واقعا سرد و بعضا بادی مجبور میشدیم به زور مدیر گرامی نزدیک به 20 دقیقه در آن هوا بایستیم. همیشه آرزو میکردم سریع تر بریم داخل ! اما نمیشد که نمیشد!
در آن سال با محمد دیگر همکلاس نبودیم چون شناسنامه اش کوچک بود او را دوباره به پیش دبستانی فرستند و یک سال از ما عقب ماند.
آن روزها الکی مدرسه ها را تعطیل نمی کردند . برف تا زانویمان بود و مدرسه قدری از محیط شهری دور بود ولی باز هم تعطیلی در کار نبود......
همه جای مدرسه مان خراب بود، نیمکت ها ، سقف کلاس ها ، آب خوری ها ، حتی درهای دستشویی ها، اما دل هایمان ساده و سالم بودند. با هم می خندیدیم! به هم نگاه میکردیم و بی واسطه می خندیدیم.به سوراخ های روی دیوار میخندیدیم! به گربه ی کتاب درسی میخندیدیم ، خوراکی هایمان را صادقانه تقسیم میکردیم و شادمانه دنبال بازی میکردیم. عشقمان فوتبال بازی کردن بود! اما توپ هم توی دفتر مدرسه بعضی اوقات پیدا نمیشد!
وای که چه شادی ها و دنیای امنی داشتیم!
از دست بابا آب می گرفتیم و الفبای زندگی بود که خوانده میشد و رجعت آرامش و شادی های خالصانه و پاک کودکانه.
بچه ها مدام به دنبال در رفتن از کلاس بودند. همه با هم یک دفعه اجازه میگرفتند که بروند دستشویی! بعضی ها کم رو تر بودند و اجازه نمیگرفتند! یا وقتی معلم سوال میکرد استرس می گرفتند و از بد حادثه سر کلاس خرابکاری میکردند! معمولا معلم جواد رو که به نوعی مبصر کلاس بود با این ها میفرستد تا منزلشان تا تعویض لباس کنند!
در آن سال یک سال پنجمی بود به نام ----- که عجیب علاقه مند بود به اذیت کردن سال اول ها! ما را اذیت میکرد و میترساند . ما هم دسته جمعی حمله میکردیم بهش! الان که فکر میکنم میبینم احتمالا از یک نوع بیماری روانی جدی رنج میبرده است!
آن سال با خواندن اسم من و چند نفر دیگر در سر صف به عنوان شاگردهای ممتاز به پایان رسید! وای که چقدر خوشحال بودیم که باید به دنبال توپ در تابستان میدویدیم!
تلویزیون را روشن میکردیم و با حرص و ولع به برنامه ها خیره میشدیم و مدام هم آقای خاتمی رو میدیدیم که رئیس جمهور وقت بود........
فوتبالیست ها کارتون محبوبمان بود! آخ که چقدر شوت زدن های سوباسا را دوست داشتم و آرزو داشتم مثل او بتوانم بازی کنم .
بعدها زندگی نشانم داد که گاهی گل به خودیی هایی میزنیم که به سختی حتی دروازه بانی مثل واکی بایشی هم میتونه بگیرتشون!
سال اول دبستان ما نیز به همین ملاحت گذشت.
گر به کعبه نرسیدیم لاقل در حد وسع خویش برای جبران دویدیم........
زندگی برای ما مثل یک رود جریان داشت شاید کم آب بود ولی از دل روزگار صخره ای میگذشت و ما نیز گویی همچنان به دنبال قایق هایمان در جوی آب به دنبالش روان بودیم.....
پ ن 1: چند وقت پیش جواد را در ابهر دیدم که نامزد کرده بود و با نامزدش در خیابان بودند.
عکس زیر هم که خودم گرفتم شاید تصویری باشد که در ذهنتان بیاید: