پنجم دبستان
سال چهارم هم با گذشت روزها و ماه های کودکی گذشت و خاطره شد
تابستان آن سال هم در کلوپ و به دوچرخه سواری گذشت البته یک سرگرمی جدید هم پیدا کرده بودم و آن کلاس زبان بود که آن موقع موسسه سیمین می رفتم و شروع کرده بودم به یادگیری زبان انگلیسی که برایم بسیار شیرین و آسان به نظر می رسید.
در آن کلاس دوستان بسیاری پیدا کرده بودیم و برای شلوغ کاری و اذیت کردن مدام داد میزدیم و صداهای عجیب درمیاوردیم به اسم تمرین صداهای انگلیسی، نام مدرس را دقیقا یادم نیست اما مطمئنم که با آقای حیدری زبان آموزی رو شروع کردم.
این نکته خوشامد من از انگلیسی و .... برای من بعدها بسیار منشا خیر شد که بعدها درباره اش بیشتر خواهم نوشت.
از جمه دوستانی که در کلاس زبان داشتیم بهزاد بود که از قضا بعدها هم محلی ما شد و پای ثابت فوتبال بازی کردن های ما.
تابستان آن سال نیز با همه باید ها و شایدهایش گذشت تا برگ دیگری از صحیفه عمر ما رقم بخورد و دوباره 1 مهر و دوباره در صف ایستادن ها و دوباره در زنگ های تفریح سیب خوردن و دوباره جدل های معموله بر سر توپ و فوتبال تکرار شود.
معلم آن سالمان آقای قاسمی بود، دبیری توانا که الحق و الانصاف زحمتکش بود و از درس چیزی کم نمیزاشت.
ایشون یک عادتی داشت که قبل از این که خودشون بیان کلاس چند نفر را موظف کرده بودند که از بقیه درس بپرسند و همین نمره ها رو هم توی دفتر نمره ثبت می کردند بنابراین همه کلاس مجبور شده بودند که درس بخونند و کسی بدون مطالعه میومد مشخص میشد. یکی از این درس بپرس ها من بودم و دیگری جواد.
امابعد از گذشت دو ماه نتیجه گرفتیم که تبانی کنیم و به همدیگه 20 بدیم!
اثرات تخیریبی این کار بر ما روشن نگشت مگر تا سال ها بعد که فهمیدیم اگر نمره بی تلاش به دست بیاد نابود کننده است و ریشه علمی آدم رو می خشکونه.
آن سال هم با بازی مهیج قلعه بندی ادامه داشت!
حالا این بازی چه بود؟
دو گروه میشدیم با برف قلعه می ساختیم به همدیگه حمله میکردیم خراب میکردیم قلعه حریف رو!
این بازی به درگیری فیزیکی هم کشیده میشد و با یخ سر همدیگه هم می کوبیدیم و فکر کنم دست آخر به دلیل اعمال خشونت بیش از حد توسط نیروهای صلح بان یعنی ناظم محترم قدغن گشت و ما هم بازی های دیگری را پیگیر شدیم ولی سخن اول را باز هم بازی های تازه وارد کامپیوتر می زدند.
آن سال یعقوب صاحب کلوپ ، کلوپو ول کرد واسه کار رفت تهران توی یه هتل مشغول شد و بهروز و بهزاد که دو تا برادر بودند کلوپ رو تحویل گرفتند . با تغییرات و تحولات انجام شده میزان فحش هم به طرز عجیبی رشد کرد!
هر فحشی هم بلد نبودی می تونستی از اون جا یاد بگیری.
نیمسال اول هم با به به و چه چه از وضعیت عمومی پیش می رفتو ما همچنان غرق در برف و بخاری نفتی عجیب الخلقه کلوپ و بازی های رایانه ای و فیلم های تازه با کیفیت شده کامپیوتری و ایضا آهنگ های ینگه دنیا بودیم که اطلاعیه ای توجه من رو جلب کرد در مدرسه :
" آزمون ورودی مدارس نمونه دولتی"
آن روز که ثبت نام می کردم در آزمون فکر نمی کردم تا چه حد این انتخاب تاثیر گذار خواهد بود ولی خب از آن جایی ک زندگی پیچ های غیرمترقبه زیاد داره این مورد هم پیش آمد.
روز آزمون که در مدرسه شهید عزیزی خرمدره برگزار شد رفته بودیم خیلی از بچه ها بودیم، فرزاد، کاظم، رحمان ، امیررضا و خیلی های دیگه ....
تا دقایق آخر داشتم میخوندم و بقیه هم بودند که سوال می کردند از همدیگر ولی من همیشه از سوال و جواب پیش و پس از امتحان بدم میومد ومیاد.
آن سال پنجم از همه بیشتر بعد از رفتن میدیار با کاظم صمیمی شده بودم، معمولا بساط بازی هایمان صبح ها خانه آن ها و بعد از ظهر ها توی پارک بود.
یه آهنگ مخصوصی هم داشتیم که دو تایی میخوندیم و کلی میخندیدیم.....
اون آهنگ آهنگ دیوونه منصور بود
میتونید آهنگ رو از این جا دانلود کنید و گوش بدید:
با پایان آن سال و باز هم شاگرد اولی با معدل 20! نتایج نمونه دولتی اعلام شد و به همراه فرزاد و کاظم برای ثبت نام به مدرسه نمونه دولتی رفتیم که اسم مدرسه "نمونه دولتی قائم " و واقع در ابهر بود.........
رفتن به آن جا یعنی گسستن از دبستان انقلاب و شهر خرمدره! گسستن از خیلی خاطره ها! گسستن از راهی که سال ها برای رسیدن به خونه طی میکردم! گسستن از راه رفتن توی برف! گسستن باز هم از همه خاطرت و کلاس های مدرسه، گسستن از همکلاسی های 5 ساله...........
زندگی همیشه فراتر از تصورات رو به تصویر میکشه برامون مثل درختای بالای ابر توی عکس زیر
ایشالا موفق باشی در تمامی مراحل زندگی