دوم راهنمایی
نمی دانم؛ این عمر تو دانی به چه سانی طی شد؟
پوچ و بس تند چنان باد دمان !
همه تقصیر من است ...
اینکه خود می دانم که نکردم فکری
که تامل ننمودم روزی
ساعتی یا آنکه چه سان می گذرد عمر گران
پایان سال اول برای من یک موهبت بود تا بیشتر دوستانم و شهرم را دریابم. دوست داشتم بیشتر بدوم و بیشتر در شهر خودم باشم ولی مدام حسرت دانستن چیزهای جدید و کشف ندانسته ها مرا آزار میداد و نمی گذاشت راحت بنشینم.
مشغله و فکر ما همان پلی استیشن بود و در یک کلوپ دیگر و این بار GTA روی سیستم خونه و شب و روز مکس پین بازی کردن!
خانه مان را رنگ زده بودیم و باز هم دست بردار نبودیم توی یک وجب جا هم باید بازی می کردیم. خواهرم هم البته یاور همیشگی من در امر بازی کردن شده بودن و رکوردهای خوبی هم ثبت می کردیم.
روزهایی بود که شاد بودیم و می خندیدیم. پدرم بازنشسته شده بود و تازه ماشین گرفه بودیم و این قضیه برایمان خیلی شیرین بود. به خصوص این که بعدها علاقه خودم رو هم توی رانندگی از همین طریق کشف کردم.
یک اتفاق بزرگ تر که در اون تابستان افتاد و واقعا تاثیرگذار بود این بود که روزی با دامادمون رفته بودیم کتابخانه عمومی و اون جا کتابی به اسم هری پاتر و سازمان ققنوس رو دیدم و تصمیم گرفتم مطالعه کنم. به طرز عجیبی کتاب برای من شیرین و خواندنی بود. دوست داشتم کتاب را بجوم و بارها و بارها بخوانم!از همان موقع شروع کردم به گشتن برای پیدا کردن نسخه های دیگر و این امر در شهری مثل خرمدره چندان هم ساده نبود چون مثلا کتاب اول رو به سختی و در وضعیتی داغون در یک کتابخانه عمومی دورافتاده پیدا کردم و کتاب دوم رو وقتی پیدا کردم از خوشحالی نزدیک بود بال در بیاورم. مثل الان کتاب های مجازی فراگیر نشده بود و آرشیو داری هم مد نبود. واقعا چقدر لذت بخش بود گشتن برای به دنبال کتاب و در عرض سه روز کتاب 800 صفحه ای رو خواندن! شب و روز کتاب را به زمین نمی گذاشتم و با لذت هر چه تمام تر با هری پاتر همراه می شدم و پا به پای شادی های هری شاد میشدم و پا به پای ناراحتی های او دل نگران می شدم. وای از روزی که جلد ششم را خواندم و آن قسمتی که دامبلدور فوت کرد! باور کنید از ناراحتی دوست داشتم نصف شبی داد بزنم و همین احساسه که بهش میگم معجزه ادبیات و می تونه یک انسان رو با یک انسان مجازی و ساخته ی ذهن یک بشر دیگر در متصل کنه و کار به جایی برسد که برای شخصیت داستان اشک بریزد.....
برای من اگر خدا و پیغمبری وجود داشت در آن سال ها خدایش همان خدای رولینگ و پیامبرش همان نویسندگانی بود که سیل شگرفی از جادوی نوشتن را به من میدادند و قطره قطره در غلتان از چشم هایم جاری می کردند....
چه خدایی بالاتر از آن که بتواند کاری کند از افکارت شگفت زده بشی و عظمت دنیا را فقط با نوشته نشانت بدهد و چه پیامبری بالاتر از آنی که با کلام سحرانگیز مقاومتت رو در هم بشکنه و یارای مقاومتی هم نداشته باشی؟
علی ای حال لباس های نو را پوشیده و کتاب ها را جلد کردیم و اسممان را هم رویش نوشتیم و یک مهر به مدرسه رفتیم و باز هم آقای اعلایی مقدم را دیدیم.
معلوم شد که یک سال دیگر هم ایشون مدیر خواهند بود و توفیق زیر دست ایشون تربیت شدن را همچنان از دست نداده ایم.
آن سال هم ما یک ماه اول مهر را به دلیل تداخل ماه رمضان با مهرماه نمی تونستیم ناهار رو در سلف میل کنیم و می بایستی کیک و ساندیس های توزیعی رو میخوردیم و کسی عقل نداشت بپرسد که آخر بچه های 11-12-13 یا 14 ساله اصلا باید روزه بگیرند؟
سال دوم ما را به یک کلاسی فرستادند که سختی میشد اسم کلاس بهشون داد چون واقعا برای کلاس بودن کوچک بودند ولی خب کاریش هم نمیشد کرد و ما هم رفتیم بی اعتراض نشستیم و دبیران گرامی هم دانه به دانه آمدند دبیران همان سال قبلی ها بودند ولی خب یک سری دیگر نبودند مثل رحیمی دبیر علوم ولی بقیه همان ها بودند. به جای آقای رحیمی هم آقایی به نام آقاولی رو فرستاده بودند که البته بسیار با تجربه بود ولی خب من شخصیت و استرسی که رحیمی به کلاس می داد را بیشتر دوست داشتم.
چند نفر از همکلاسی های سال قبلم هم دیگر نبودند چون رد شده بود مثل امید عارفی.پسری که کنار دست خودم می نشست یک سال و دست آخر هم رفت به شریف آباد و دیگر برنگشت. یک یادگاری از او دارم که هنوز توی گوشه خانه امان به شکل یه گیتار چوبی خودنمایی می کنه و تجدید خاطره می کند.
سال دوم با حمید جعفری هم نیمکتی بودیم و ردیف جلو می نشستیم و فکر کنم از ساکت ترین نیمکت های کلاس بودیم! آن سال تا اواسطش طبیعی بود تا این که یک اتفاقی افتاد و سر چیزی که دقیقا خاطرم نیست علیرضا جلیلی و طاهروردی گویا اختلافی پیدا کردند و شکافی که فکر می کردم از سال اول توی کلاس ما وجود داشت نمایان شد و کلاس به دو دسته متخاصم تبدیل شد انگار. من و سه چهار نفر دیگه که رابطه نسبتا خوبی با علیرضا جلیلی داشتیم یک دسته شدیم بقیه هم یک دسته دیگر و انگار کلا فضا و جو کلاس فقط تیکه انداختن بود. به خاطر حمایت های آقای داداشی از علیرضا به نظرم این دوستان حتی کار رو به دبیران هم کشوندن و دست آخر این قضیه باعث شد که برای سال سوم آقای داداشی کلاس ما را انتخاب نکرد و سال آینده دبیر ادبیات ما شد آقای دارایی!
واقعا تمامی آن اتفاقات فقط به خاطر نمره بود؟! به خاطر این که یکی چند نمره بالاتر شد؟
آن سال محمد سپاهی نژاد که اون هم بچه شریف آباد بود عجیب شیطنت هایی می کرد. لازم به ذکره که محمد قدش اون موقع فکر کنم راحت 180 سانتی متر میشد و اصلا بقیه پیشش کوتاه قد بودیم! با اون قد بسیار لاغر بود جوری که تصورش هم سخته. همه به شیطنت ها و شوخی هاش عادت داشتیم تا این که چند روزی مدرسه نیومد و نگران شدیم که چه شده! بعد چند روز که آمد و همه دورش جمع شدند که بپرسند کجا بوده سر کلاس گفت دور قلبم چربی جمع شده بود!این گفته مثل آتیش توی انبار باروت بود و دیگه نمیشد کلاس رو کنترل کرد.
بهمن شخ محمدی هم البته همکار همین محمد در امر اخلال کلاس بود که اون هم اون سال از کلاس ما جمع شد و دیگه بعدها ندیدمش.
اون سال برای بار دوم برای انتخابات شورای دانش آموزی شرکت کردم و برگزیده شدیم و به خیال خودمون هم رفتیم تا مدرسه رو قدری تغییر بدیم که دریغ از یک صدم تغییری که از جانب ما توی اون مدرسه به وجود بیاد!! سال قبلش هم البته شرکت کرده بودم ولی رای نیاورده بودم ولی خب هر دفعه چیزهای جدیدی یاد می گرفتم از این انتخابات ها و این که اصلا کسی اهمیت نمی ده اینجا که آیا وعده های انتخاباتی قابلیت اجرایی شدن رو داره ؟!
در این سال هم مراسمات راهپیمایی و تمام ماجراها ادامه داشت و زیر برف و باران و سنگ و کلوخ هم باید می رفتیم و آمریکا را فحش می دادیم! یادم هست یک روز در جریان راهپیمایی 22 بهمن به قدری هوا یخبندان بود ه عطای رفتن را به لقایش بخشیدم و در خانه زیر پتوی گرم و نرم خودم خوابیدم و فردایش فهمیدم که به دلیل تعداد کم شرکت کنندگان مدیر مدرسه تصمیم گرفته اون هایی که آمده بودند را به اردوی ماسوله ببرد! من هم که از خیلی از بچه ها شنیده بودم که چه حرف هایی گفته شده خودم رو سریع به آقای یوسفی رسوندم و گفتم که من هم حضور داشتم! ایشون هم یک نگاهی ب من کرد و اسمم را نوشت و من هم با سایرین راهی ماسوله شدم! سفری که بسیار خاطره انگیز بود مخصوصا وقتی که با سرماخوردگی هم همراه شده بود.متاسفانه عکسی موجود نیست از آن سفر هم ولی همین امسال دوباره تونستم ماسوله برم و یکی از زیباترین جاهای ایران را دوباره ببینم.
زیاده از بحث منحرف نشوم،در همین سال بود که با کیوان که داشت سوم می خوند رابطه ام بهتر و بهتر داشت می شد و به طبع با سوم های دیگه و از این طریق بود که شناخته تر شده بودم توی مدرسه و نزد بچه ها . شناخته تر شدن یعنی دوستان بیشتر و موقعیت های بهتر و خندیدن های بیشتر که برای من حس مطبوعی بود. با کیوان از نظر فکری رابطه خوبی داشتیم و افکارمون تا حدود زیادی شباهت داشت به هم و همین عامل موجب تقویت رابطه مون بود.
اون سال داشت به آخرهاش نزدیک می شد و من هم که از نظر فکری توی اون دوران به زعم خودم دوره ی ثبات رو می گذروندم یکی از بهترین سالیان زندگیم رو داشتم بی دغدغه می گذرونم و از بودن در کنار خانواده و رانندگی به صورت مستقل و در کل آدم بزرگ حساب شدن در دوره ی نوجوانی حسابی لذت می بردم ولی خب یک رسم دیرینه است که هر چیزی که موردعلاقه انسان باشد زوود تموم می شود و آن سال هم همان طور بود هر چند که معدلم باز هم بالای 19 ونیم بود ولی آن سال هم به آخر خود رسیده بود. در آخر سال که با حواشی بسیار زیادی مثل خداحافظی سوم ها و آشتی ظاهری بچه های کلاس همراه بود با فکر کردن به آینده ای روشن و لذت بردن بیشتر از زندگی پس از مدرسه با گام های مطمئن از مدرسه خارج شده و به سوی منزل رهسپار شدم.......