فاش میگویم که در پی خویشتنم....

بیان احوال و شرح حال و نقدهای شخصی به مسائل اجتماعی

بیان احوال و شرح حال و نقدهای شخصی به مسائل اجتماعی

شرح حال نویسی به شیوه اتوبیوگرافی و بیان خاطراتی که در گذر زمان ممکن است فراموش بشوند.همه چیزهایی که ممکن است روزگاری از صفحه یاد محو شوند و یا خاطرات به ظاهر بی اهمیتی که شالوده فکری من بر آن ها بنا شده است ....

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «میدان نقش جهان» ثبت شده است

سفرنامه اصفهان
13/6/91:
دو روز هست که از خونه خارج شدم و دیشب رو در کرج و در خانه خواهرم گذراندم.به دلیل شاغل بودن خواهر و تنوع طلب بودن خودم احساس رضایت چندانی از بودن در کرج ندارم.امروز که 13م باشه به تهران میرم تا یکی از دوستانم رو ببینم .
دوستم  رو میبینم و تصمیم میگیرم که برگردم کرج .
توی مترو هفت تیر بودم که شماره یکی از دوستانم رو میگیرم که اصفهانیه و صمیمی هستم باهاش.
بهش میگم محمد مهمون نمیخوای؟ بعد از 3 دقیقه مکالمه دعوت میکنم خودم رو به اصفهان و شهر نجف اباد.
مسیرم رو به سمت ارژانتین و پایانه بیهقی تغییر میدم.
ساعت 9 شب :
یک تماسی با خانواده میگیرم و میگم که من دارم میرم اصفهان. تعجب میکنند اما  قبلا گفته بودم که دلم برای مسافرت تنگ شده.
وسایل همراه در این مسافرت غیرمترقبه :
کوله پشتی + لپ تاپ + چند وسیله کاملا معمولی مثل شارژر
ساعت 10 شب :
تهیه چند خوراکی معمولی از پایانه که کیفیت بد کیک هاشون کلا از خوردن منصرفم کرد و راهی اتوبوسم کرد!
ساعت 10:30 
حرکت اتوبوس به سمت اصفهان نصف جهان
اتوبوس نیمه خالی بود و تقریبا 20 نفر بیشر نبودیم برای همین من هم که خسته بودم از روز قبلش تصمیم گرفتم استراحت کنم.
چشمم رو باز کردم دیدم نزدیکی قم هستیم و یک روحانی دو تا صندلی عقب تر از ما نشسته و من هم که حوصلم سر رفته بودو از طرفی علاقه شدیدی به بحث و مناظره دارم از خدا خواسته جستی زدم به سمت ایشون و دعوتش کردم که حاج اقا بیا بشین صحبت کنیم.
حین صحبتی با ایشون متوجه شدم که از اون اصفهانی های خوش مشرب هستن که از قضا درسشون هم به تازگی تموم شده . 
نشستیم پای بحث که دیدم ایشون علائم خواب آلودگی رو دارن بروز میدن و من هر چی دارم میگم ایشون هم یک مهر تایید داره میزنه تنگش ، پس برای حفظ اصل اخلاقی ناگزیر دست از بحث کشیدیم و اجازه دادم که ایشون دمی در امینت استراحت کنند. 
تا چشمی بر هم گذاشتم دیدم که به به رسیدیم به پایانه کاوه اصفهان.
از اتوبوس اومدم پایین و همون محقر وسایل رو هم گرفتم دستم و یک نفس عمیق کشیدم. دیدم که یک دستی به شونه ام خورد و برگشتم دیدم که دوستم محمده . بعد از احوالپرسی و دیده بوسی به سوی نجف اباد حرکت کردیم.
ساعت تقریبا 5 صبح بود و همکلام شدن با راننده های ترمینال هم حال و هوای خاص خودش رو داشت.نکته جالب این بود که تاکسی ها توی اون تایم هم مشاهده میشدند که برای من نکته جالبی بود!
بالاخره به منزل دوست محترم رسیدیم و 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۰۶
امید پویان