سفرنامه اصفهان
سفرنامه اصفهان
13/6/91:
دو روز هست که از خونه خارج شدم و دیشب رو در کرج و در خانه خواهرم گذراندم.به دلیل شاغل بودن خواهر و تنوع طلب بودن خودم احساس رضایت چندانی از بودن در کرج ندارم.امروز که 13م باشه به تهران میرم تا یکی از دوستانم رو ببینم .
دوستم رو میبینم و تصمیم میگیرم که برگردم کرج .
توی مترو هفت تیر بودم که شماره یکی از دوستانم رو میگیرم که اصفهانیه و صمیمی هستم باهاش.
بهش میگم محمد مهمون نمیخوای؟ بعد از 3 دقیقه مکالمه دعوت میکنم خودم رو به اصفهان و شهر نجف اباد.
مسیرم رو به سمت ارژانتین و پایانه بیهقی تغییر میدم.
ساعت 9 شب :
یک تماسی با خانواده میگیرم و میگم که من دارم میرم اصفهان. تعجب میکنند اما قبلا گفته بودم که دلم برای مسافرت تنگ شده.
وسایل همراه در این مسافرت غیرمترقبه :
کوله پشتی + لپ تاپ + چند وسیله کاملا معمولی مثل شارژر
ساعت 10 شب :
تهیه چند خوراکی معمولی از پایانه که کیفیت بد کیک هاشون کلا از خوردن منصرفم کرد و راهی اتوبوسم کرد!
ساعت 10:30
حرکت اتوبوس به سمت اصفهان نصف جهان
اتوبوس نیمه خالی بود و تقریبا 20 نفر بیشر نبودیم برای همین من هم که خسته بودم از روز قبلش تصمیم گرفتم استراحت کنم.
چشمم رو باز کردم دیدم نزدیکی قم هستیم و یک روحانی دو تا صندلی عقب تر از ما نشسته و من هم که حوصلم سر رفته بودو از طرفی علاقه شدیدی به بحث و مناظره دارم از خدا خواسته جستی زدم به سمت ایشون و دعوتش کردم که حاج اقا بیا بشین صحبت کنیم.
حین صحبتی با ایشون متوجه شدم که از اون اصفهانی های خوش مشرب هستن که از قضا درسشون هم به تازگی تموم شده .
نشستیم پای بحث که دیدم ایشون علائم خواب آلودگی رو دارن بروز میدن و من هر چی دارم میگم ایشون هم یک مهر تایید داره میزنه تنگش ، پس برای حفظ اصل اخلاقی ناگزیر دست از بحث کشیدیم و اجازه دادم که ایشون دمی در امینت استراحت کنند.
تا چشمی بر هم گذاشتم دیدم که به به رسیدیم به پایانه کاوه اصفهان.
از اتوبوس اومدم پایین و همون محقر وسایل رو هم گرفتم دستم و یک نفس عمیق کشیدم. دیدم که یک دستی به شونه ام خورد و برگشتم دیدم که دوستم محمده . بعد از احوالپرسی و دیده بوسی به سوی نجف اباد حرکت کردیم.
ساعت تقریبا 5 صبح بود و همکلام شدن با راننده های ترمینال هم حال و هوای خاص خودش رو داشت.نکته جالب این بود که تاکسی ها توی اون تایم هم مشاهده میشدند که برای من نکته جالبی بود!
بالاخره به منزل دوست محترم رسیدیم و
14/6/91:
بالاخره از خواب بیدار شدم و تازه بازدید از میزبان های مهربان شروع شد که انصافا ادم های خیلی خونگرمی بودند و اصلا احساس غریبی نمی کرد ادم پیششون.
برای عصر تصمیم میگیریم که بریم به سمت چهارباغ اصفهان.
بالاخره به شهر اصفهان میرسیم و شروع میکنیم به دیدن این شهر افسانه ای و خیابان چهارباغ و بعد چهلستون.
قدم زدن در زیر سایه سنگین این شهر تاریخی هم حس قشنگی دارد.
چیز که در چهلستون جلب توجه میکند معماری زیبای بیرونی ان و سپس نقاشی های داخل بناست که در این سبک معماری در روی دیوارها و اتاق خواب ها من دیدم که عکس زن برهنه ترسیم شده بود و این برای من جالب توجه بود زیرا این گونه تصاویر من فکر میکردم در این گونه بناها جایی نداشته اند.
متاسفانه به دلیل حواس پرتی یادم رفت عکس بگیرم و بعد که برگشتم درب اون حجره رو بسته بودند و امکان عکاسی فراهم نبود....
بعد از یک گشت ساده راهی نجف اباد شده و در ان جا به استراحت میپردازیم.
چیزی که در این میانه نظرم رو جلب میکنه اینه که در نجف اباد به تقلید از چهارباغ اصفهان یک چهارباغ ساخته اند یا سعی داشته اند بسازند...
تصمیم میگیریم که برای فردا راهی دیدن کلیسا وانک و چند جای دیگه بشیم.
15/6/91:
برنامه امروز بازدید از کلیسا وانک و چند جای دیگه است.
صبح برنامه ریزی میکنیم که ساعت 9 راه بیفتیم که موفق هم میشویم .
اول میریم محله ارمنی های اصفهان و سراغ کلیسا وانک رو میگیریم و میریم سراغ کلیسا.
برای ورودی بلیط را تهیه میکنیم و میریم داخل. برای اولین بار است که داخل یک کلیسا میشوم . معماری جالبی دارد. همه جا تابلوهای عکاسی با فلاش را میبینم و دوربینم رو روی بدون فلش تنظیم میکنم اما همچنان میبینم که مردم مشغول عکاسی با فلاش هستند و....!
وانک به نام امنا پرکیج هم خوانده میشود که نام ارمنی اش است.
به سمت داخل که قصد داری بروی قبرهای مسیحیان را میتوانی بببینی که درست جایی در نزدیکی دوپا زیر خاک به ارامی برف خوابیده اند ....
داخل میشم و مبهوت نقاشی های روغنی روی دیوار میشوم.
چقدر هنرمندانه و زیبا رسم شده اند .
حالا می فهمم که چرا شاه عباس ارامنه را از جلفای اذربایجان به این جا کوچ داد. با این هنر هایی که داشته اند چیز غریبی نیست!
صحنه های قیامت و ... به شدت ذهنم را معطوف نوع رسم آن ها و تصورشان از بهشت و جهنم براساس باورهایشان معطوف میکند.
بعد از عکس برداری به دلیل این که ورود به محوطه اعتراف و محراب ممنوع است از این قسمت خارج شده و به سمت موزه داخل کلیسا میرویم.
داخل موزه اشیایی عجیب و بعضا یادآور خاطرانی تلخ و شیرین در رابطه با این مملکت را میتوان دید.
از نامه های شاهان صفوی به حکمرانان محلی و از همزیستی مسالمت امیز و بعضا خشونت امیز ارمنیان با مسلمانان تا چکمه های یپرم خان ارمنی(یکی از شخصیت های موثر در انقلاب مشروطه)
انجیلی نوشته شده بر روی یک مونیز ان جا محفظه اش وجود داشت که در تاریخی که ما رفتیم انجا نبود.
از همه اثار تقریبا عکس تهیه میکنم و بعد از دیدن یکی از مسئولین موزه از ان ها مپرسیم که چرا یک قسمتی از نقاشی های داخلی کلیسا و ... به نظر اسیب رسیده میان که با جواب دردناک ایشان روبرو میشم مبنی بر افراطی گری عده ای در سالیان نه چندان دور و سعی برای تخریب این اثار....
از چند تن از همکاران ایشون هم راجع به مسیحیت سوال میپرسم و راجع به راه مقدس که با پاسخ هایی که میدهند مشخص میشود که دولت آن ها را موظف کرده که به سوالات در این رابطه پاسخ ندهند.
هر قدر هم اصرار میکنم فایده ندارد که ندارد!
بالاخره از پایان بازدید از این کلیسای مشهور از کلیسا خارج شده و تصمیم میگیریم که بریم ناهار صرف کنیم.
از راننده تاکسی راهنمایی میخواهیم و ایشون هم که از سن و سال بالا و بالطبع تجربه بالایی برخوردار بدن ما رو به جایی فرستادن ه که قصد دارم خدمتتون عرض کنم:
بریونی اعظم!
نزدیک سی و سه پل این بریونی –رستوران معروف وجود داره که وقتی صف مردم برای دریافت بریونی رو دیدیم متوجه شدیم که جای درستی رو انتخاب کردیم و در دل از راننده تاکسی تشکر کردیم.
پس از نزدیک به نیم ساعت بالاخره ناهار خود را که شامل دو پرس بریونی و مخلفات بود دریافت و به سمت کناره های زاینده رود عاری از آب نشستیم و مشغول خوردن شدیم.
انصافا کیفیت غذای بریونی اعظم کاملا خوب بود.
پس از صرف ناهار و یک ساعت صحبت و خنده از خاطرات قدیمی بالاخره تصمیم گرفتیم که گشت مجددی هم در حوالی سی و سه پل و پل خواجو بزنیم که البته خشک بودن زاینده رود واقعا ناراحت کننده بود و جلوه های بصری در نظر گرفته شده و مورد انتظار رو هیچ کرده بود.
بالاخره از گرفتن چند عکس تصمیم گرفتیم که بریم دیدار منارهای جنبان.
معماری منارهای جنبان واقعا شگفت انگیز بود. با تکان خوردن یکی دیگری هم تکان میخورد.
نکته جالب اینه که بر خلاف تصور اکثر مردم نمونه های این منارها در خارج از ایران و در نقاط دیگری از جهان اسلام نظیر عراق نیز وجود دارد. در حقیقت این بناها از نمونه های انحصاری معماری اسلامی هستند.
در آن جا به دلیل این که به منارها اسیب وارد نشود هر یک ساعت یکبار یک مامور میرفت بالاو منارها رو تکان میداد و در کمال تعجب بنا شروع به تکان خوردن میکرد!
البته علت علمی این پدیده را پدیده تشدید معرف کردند که برای خود من بسیار جالب بود که نمونه عینی آن چه را که چندی پیش در کتاب فیزیک خوانده بودم در یک بنای تاریخی و به چشم ببینم.
علی ای حال ما نیز به انتظار نشستیم تا منارها را تکان بدهند و دوربین رو در حالت فیلم برداری قرارداده ودر دستم گرفتم و شروع کرم به فیلم برداری که دست آخر شد یکی از ارمغان های سفر ما!
پس از مشاهده این بنای زیبا و شاهکار معماری پیشینیان خودمان و درود فرستادن بر هوش و استعداد پیشینیانمان تصمیم گرفتیم به سمت آتشکده ساسانی برویم.
این آتشکده از زمان ساسانیان و در بالای یک کوه قرار داشت که هر کس تمایل داشت ببیندش باید یک کوه نوردی انجام بدهد!
وقتی رفتیم بالای تپه ویرانه های ایران پس از حمله اعراب رو انگار ناگهان دیدیم و ناخوداگاه دیگ احساساتم به جوش امد و دلم میخواست ساعت ها بنشینم و تو اون بنای نیمه ویران با دیوارهای گلی برجا مونده اش ناله و زاری کنم!
در آن جا یک آقایی از ما خواست که ازش چند تا عکس بگیریم که ما هم قبول کردیم و همین هم سراغاز یک دوستی بین ما شد که از قضا این دوست جدید همنام من بود و ساکن اهواز!
در بالای اتشکده شما نمای بسیار خوبی نسبت به شهر اصفهان خواهید داشت و زیبایی های اصفهان را با هم خواهید دید.در یک سوی دید شما تمام شهر و در یک سوی دیگر شما کوه صفه و تله کابین معروفش قرار داند که البته در این سفر به آن جا نرفتیم.
پس از نزدیک به 45 دقیقه کنکاش و بررس بنای آتشکده از کوه به پایین سرازیر شدیم و به سمت یک بوستان رفتیم تا اون جا به استراحت بپردازیم.
در اونجا هم پس از یک کمی شنیدن آهنگ های شاد با منشا نامعلوم ! روحیه مون بهتر شد و تصمیم گرفتیم بریم به سمت منزل تا استراحت کنیم.
تا این جای کار ساعت نزدیک 7 بود و پس از رسیدن به منزل فهمیدیم که یکی از اقوام دوست میزبان ان جناب و بنده رو به مهمونی شام دعوت کردن و باید حضور بیابیم.
به هر روی با رویی سرخ تر از سیب های سر سفره هفت سین رفتیم و متوجه شدیم که مجلس کاملا مردونه است!
در واقع این گونه بود که 5 نفر بودیم که اکثریت همسن وسال بودیم و میزبان هم فردی بسیار خوش مشرب و خوش اخلاق بود.
خلاصه 4 ساعت حضورم رو بخواهم بگم این طور خلاصه میکنم :
انقدر خندیدم و خوش گذشت که جای خوانندگان سفرنامه خالی!
برای فردا برنامه بازدید از عالی قاپو و میدان امام رو داشتیم پس باقی اون شب رو به استراحت پرداختیم.
16/6/91:
بیدار شدن در ساعت 11 صبح و کسالت لذت دار ناشی از خنده های دیشب و خوش گذرانی های متعاقب آن در جایی غیر از خانه هم حس غریبی است که تا در موقعیتش قرار نداشته باشید متوجهش نمیشید.
پس از صرف ناهار در منزل دوست گرامی حرکت میکنیم به سمت بناهای تاریخی میدان امام.
معماری و بافت آن قسمت از شهر اصفهان واقعا رویایی است. شما نمونه های مدرنیته و سنت و ساخت کهن رو یک جا میبینید. از سویی فکر میکنید الان است که قزلباش های صفوی جلوی حرکت شما رو بگیرند و از سمتی دیگر سوت ماموران نیروی انتظامی شما رو از رویا بیرون می آورد.
وقتی وارد محوطه تاریخی شدیم با دقت به اطراف نگاه میکردم نکته اول که نظرم رو جلب کرد حوض ها یا همون آب و تاثیر اون ها در محیط بود.(معماری ایرانی)
بالاخره تصمیم گرفتیم بریم عالی قاپو رو ببینیم که ارمغان این رفتن دیدن سیل مشتاقان بود که پله ها را دو تا یکی میکردن و می جهیدند!
بالاخره در ایوان تاریخی وایسادیم و با نظر ملوکانه و با تکبر و نخوتی خود ساخته با طیب خاطر اطراف را از نظر گذرانیدیم اما سایر رعایا امکان گرفتن یک عکس صحیح را هم به ما ندادند!
نشانه های تعمیرات در موقع بازدید ما کاملا مشهود بود.
پس از تماشای این مکان راهی مسجد شیخ لطف الله با ان کاشی کاری ها و زیبایی های خاص خودش شدیم و غرق در ارامشی که رنگ ابی بنا به ادم القا میکرد در خاطرات معنوی سیر میکردیم.
پس از بیرون امدن از این فضا و در نزدیکی همان مسجد دو توریست خارجی که مشخصا اسیایی بودنشون جلب توجه میکرد را مشاهده کردیم و چند کلمه ای هم با ان ها تبادل نظر کردیم و نظرشون رو درباره ایران و برنامه سفرشون رو پرسیدیم که بسیار جالب به نظر میرسید سفرشون.
پس از گفت و گوی کوتاهی از آن ها خداحافی کردیم و به سمت چهارباغ حرکت کردیم تا ان جا را یکبار دیگه تجربه کنیم و زیر سایه سار درختان و بوق خودرو ها قدم برنیم.
پس از قدم زدن و ذکر مجدد وقایع راهی منزل میزبان شدیم برای استراحت.
17/6/91:
پس از بیدار شدن و صرف صبحانه به همراه انگور های قزمر خوشمزه صاحبخانه تصمیم گرفتیم که امروز رو وقت بزاریم برای خرید و گشت و گذار گروهی.
برای این منظور دایی میزبان و دوستش که هر دو هم از نظر سنی به ما نزدیک بودند و دانشجو با ما همراه شدند.
دایی میزبان که حمید نامیده میشود فردی بسیار با کمالات و به خصوص شعر دان بودند که بنده جرئت مقابله به مثل هم در مشاعره با ایشون نداشتند چون گویا دبیر چند انجمن ادبی هم بودند و خلاصه اش حسابی به سنت های شعری کهن و نوین واقف بودن و حافظه خوبی هم داشتند.
دوست ایشون هم که احمد نامیده میشد فردی خوش مشرب و شوخ بود که همه از شوخیهایش لذت میبردند و چون به جا شوخی میکرد عملا نمیشد در برابر شوخی هایش مقاومت کرد.
به هر حال از نجف اباد رفتیم به سمت چهارباغ و بعد از کمی قدم زدن راهی یک مرکز خرید که تماما کفش فروشی بودند شدیم و من هم که قصد خرید کفش نداشتم پس از مشاهده قیمت های خوب و کیفیت بالای کفش ها یک جف کفش خریدم و در این میان از دیالوگ های رد و بدل شده بین احمد و جوان فروشنده که یک اصفهانی سرزبون دار بود حسابی خندم گرفت.
بعد از خروج از کفش فروشی بحث شع و شاعری باز شد و انقدر این حمیدخان برای ما شعر های قشنگ گفت که تصمیم گرفته بودم در اولین فرصت برم و دیوان یک شاعر رو بگیرم حفظ کنم که ابروم نره دفعه ی بعد!
پس از نشستن در وسیله نقلیه هم شوخی های احمد تمام نشد که نشد! تا برسیم به خود نجف اباد فقط خندیدیم.
توی نجف اباد هم سوار یک تاکسی شدیم که این بار احمد با زبون چرب و نرمش چنان راننده رو جذب کرد که راننده شروع کرد به روایت خاطرات سفرهای مجردیش به گرجستان و ....!!!!!!
بعد از پیاده شدن از شدت خنده کم مونده بود که بیفتم توی جوی آب و کلی از میزبان بابت این روز خوش تشکر کردم.
به هر حال این روز خوش نیز پایان یافت و با اصرار یکی از فامیل ها که در اصفهان اقامت داشت مجبور شدم که فردا بروم و چندی نیز در آن جا سکنی برگزینم!
18/6/91:
پیش به سوی اصفهان!
بعد از تشکر زبانی از میزبان ها و با دلی خوش و به امید داشتن فرصتی برای جبران محبت های آن ها در اینده راهی منزل دخترعمه گرامی شدم.
لازم به توضیح است که دخترعمه گرامی ما دو پسر دارد که یکی از ان ها از نظر سنی یک سال از بنده کوچیک تر هستند لذا بیشتر اوقات من در هنگام اقامت در ان جا با این دوست و فامیل که نامش احسان بود گذشت.
ان روز رو به استراحت کردن پرداختیم و چک کردن میل ها و اینترنت گردی و برنامه ریزی برای فردا.
19/6/91:
پس از صرف ناهار و در نزدیکی ساعت 4 تصمیم گرفتیم که دوباره بریم گشتی در حوالی چهلستون و میدان امام و سی وسه پل بزنیم که با احسان راهی شدیم و به بازدید چهلستون رفتیم و عکس های نسبتا زیادی از اون جا گرفتیم. پس از صرف شام در همان حوالی سی و سه پل و عکس گرفتن در همان حوالی راهی میدان امام شدیم و در شب هم ان جا را مشاهده کردیم که بسیار زیبا بود و نور پردازی ها جلوه ی دیگری به میدان داده بوند.
در حین بازدید از غرفه ها یک کفش نظر من رو جلب کرد ولی چون اون جا جای توریستی بود حدس میزدم که باید قیمت کفش ها بالا باشد اما در کمال تعجب دیدم که قیمتی که گفت از قیمت کفش در شهر خودمان هم ارزانتر بود!
بی درنگ این جفت کفش را نیز خریداری کردم و به سایر وسایل ملحق کردم.
پس از قدم زدن در همان حوالی بالاخره رضات دادیم که بازدید را خاتمه داده و به سمت خانه حرکت کنیم.
20/6/91:
بلیطی را که چندین روز پیش تهیه کرده بودم در جیب گذاشته و وسایل و سوغاتی های تهیه شده را جمع کرده و در حوالی ساعت 7 از همگی میزبانان خداحافظی کرده و به سوی ترمینال کاوه حرکت کردم.
ساعت 8 ساعت حرکت اتوبوس بود.
در هنگام نشستن در اتوبوس و حرکت آن تمامی خاطرات خوش 6 روز قبل رو به یاد اوردم و خوشحال از این که به خودم ثابت کرده بودم که مسافرت بیشتر از هتل و ..... به عزم و اراده نیاز دارد.
همین مسافرت مختصر خاطرات بسیار شیرینی به جا گذاشت که تماما به لطف میزبانان مهربان و خونگرم اتفاق افتاد.
جا دارد این سفرنامه رو تقدیم به این عزیزان کنم که باعث رقم خوردن این خاطرات شدند.
علی الخصوص محمد و احسان گرامی.
امیدوارم سفرنامه براتون جذابیت داشته بوده باشد و ضعف های نگارشی و املایی رو هم به بزرگی خودتون بخشیده باشید.
این هم نمایی از شهر اصفهان ، شهر خاطره ها و شهر هزار و یک شب