فاش میگویم که در پی خویشتنم....

بیان احوال و شرح حال و نقدهای شخصی به مسائل اجتماعی

بیان احوال و شرح حال و نقدهای شخصی به مسائل اجتماعی

شرح حال نویسی به شیوه اتوبیوگرافی و بیان خاطراتی که در گذر زمان ممکن است فراموش بشوند.همه چیزهایی که ممکن است روزگاری از صفحه یاد محو شوند و یا خاطرات به ظاهر بی اهمیتی که شالوده فکری من بر آن ها بنا شده است ....

شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش/ که تا یک دم بیاسایم زدنیا و شر و شورش


با ثبت نام کردن در مدرسه نمونه دولتی قائم ابهر هر روز که به مهرماه نزدیک می شدیم استرسم بیشتر و بیشتر میشد! استرس این که باید از مدرسه و دوستان دوست داشتنی ام جدا بشوم و بروم به شهری که قبل از آن هفته ای یکبار هم آن جا نمی رفتم!

با رحمان هم نیمکتی ام در کلاس 5ام که حرف میزدم مدام نگران بود و علاقه ای به رفتن نداشت و آخر هم قیدش را زد و در مدرسه راهنمایی شیفت مخالف ما که همون "استاد شهریار" بود ثبت نام کرد.

ولی نگرانی ما همچنان ادامه داشت تا این که یک مهر رفتیم سرکلاس و معلمان بزرگوار تشریف آوردند سر کلاس.

یادم هست که روز اول بود و سرکلاس ریاضی ی دبیری موقت اومد به نام "محمدعلی میرزایی" . ایشون یک سوال پرسیدند که جواب ساده ای داشت. یکی از بچه ها جواب نامربوطی به سوال داد و چون سوال برایم راحت و خنده دار می نمود به عادت کلاس پنجم زدم زیر خنده که ناگهان با چهره افروخته و اخموی ایشون  متعاقبا توضیح خواستن ایشون رو به رو شدم.این شد که تصمیم گرفتم بیشتر ساکت باشم سر کلاس های درس تا ناخواسته حرف یا حرکت نا به جایی نکرده باشم.

توی کلاس نزدیک به 6 نفر خرمدره ای بودیم و مابقی ابهری یا مال روستاهای دور و اطراف. یک رنگین کمانی از بچه های منطقه بود که مثلا در درس سرآمد بودند و همین باعث میشد در ابتدای ورود متوجه جو سنگین مدرسه و کلاس بشوید. همه رقابتی بودند و نمره اصلا برایشان شوخی بردار نبود!

چیزی که ملال آور بود و واقعا ناراحتت کننده این بود که به دلیل میزان ارزش قائل شدن مدرسه، اولیا و به طبع بچه ها همه شده بودند ماشین حفظ درس و کسی در عمل با دیگری دوست نبود انگار.

یک الی دو ماه اول به حالت نیمه دپرسی گذشت و عذاب این که باید صبح ها ساعت 6.30 دقیقه بیدار بشوم به جای 7.30 و این که هر روز باید سوار سرویس بشم تا برای تحصیل در آن مدرسه فخیمه بروم در حالی که مدرسه خوبی با دوستان سابقم در نزدیکیم بود. 

دبیران آن موقعمان را که خاطرم میاد این ها هستند (آقایان):

ادبیات (داداشی)،ریاضی(الهیاری)،حرفه و فن(آقای ستوده) تعلیمات دینی و قرآن (حاجیخانی)، پرورشی(حاجیخانی)، ورزش(قرایی)،تاریخ و اجتماعی و جغرافی (شکری)،عربی(آذرپرند)،علوم (رحیمی)

کلاس های ادبیات ما یک مدت تمام برای من شکنجه ای بیش نبودند! 

به علت این که از همون ابتدا چیزهایی رو که نمی فهمیدم حفظ می کردم در مورد قسمت های دستوری ادبیات فارسی همین کار رو کردم و نتیجه فاجعه آمیز بود. هر قدر میخوندم کمتر جواب می گرفتم. 

این آقای داداشی هم عادت داشت شفاهی بپرسه وقتی هم می رفتی پای تخته اگه نمی خندیدی می گفت چرا نمی خندی! اگر هم می خندیدی می گفت نخند آقا زشت میشی!

خلاصه با هزار زور و زحمت کلاس های ایشون رو به خیر گذروندم اون سال و البته با نمره بالا!صادقانه بگم سال اول دل خوشی از ایشون نداشتم ولی بعدها نظرم درباره ی ایشون تغییر کرد.

ایشون یک اخلاقی هم داشت کلا بیست به کسی نمیداد با هزار زور و زحمت هم از ریاضی بیست میگرفتی از ادبیات بیست نمی گرفتی و حسرتش به دلت می موند!

دبیر ریاضی آقای الهیاری واقعا آقا بود! یکرسی از بچه ها قبولش نداشتن و اون یکی معلمه یعنی میرزایی رو دوست داشتند ولی من هرروز احترام بیشتری برای این مرد یا پسر قائل میشدم و هر قدر هم بیشتر فکر میکنم به رفتارهاش بیشتر ازش خوشم میاد!

توی نمره دهی دست و دلباز بود ولی نمره ی مفت به کسی نمیداد و ابدا اخلاق های تند نداشت و زودرنج نبود. صبر و حوصله مثال زدنی و سادگی و تواضعش به طرز عجیبی مجذوب می کرد آدم رو. به دلیل جوان بودنش اکثرا باهاش راحت بودن بچه ها و اون هم هیچ وقت خودش رو نمی گرفت.

در آن سال بین کلاس های اول یک ، اول دو و اول سه فقط دبیر ریاضی کلاس اول دو که ما بودیم این آقا بود و بقیه دبیرشون آقای میرزایی بود که ذکر اولین خاطره مون با ایشون رفت. ایشون هم سخت گیر ولی مبتکر بودند و خیلی از بچه ها رو میدیدم که ناله می کردند از دست ریاضی ولی برای ایشون احترام قائل بودند.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۳۷
امید پویان

استرالیا یکی از عجایب طبیعت وکشوری دارای بهترین وطولانی ترین سواحل دنیاست. آب های آبی رنگ کریستالی وصخره هایی با اشکال عجیب وبدیع وجنگل های انبوه استوایی از جاذبه های آن است.

استرالیا سومین کشور بزرگ دنیا با کمترین چگالی جمعیتی بر واحد کیلومتر مربع است. شانزده میراث فرهنگی ثبت شده در فهرست آثار جهانی دارد که نسبت به تاریخ بسیار کوچک آن عجیب به نظر می رسد. شهرهای اصلی استرالیا به شدت زنده وپویا هستند ومناظر وچشم اندازهای بکر آن بهترین جاذبه برای عکاسان سراسر دنیاست.

پوشش گیاهی وجانوری منحصر به فرد آن به دلیل جدایی چند میلیون ساله این قاره از سایر نقاط جهان باعث شده بسیاری از جانوران وگیاهان آن برای مردم سایر نقاط جهان جالب باشد. سطح زندگی مردم این کشور نسبتا خوب است وهمیشه در فهرست خوشحال ترین مردم جهان قرار داشته است.البته به دلیل سیستم مالیاتی منحصر به فرد این کشور تلاش شده سطح زندگی مردم اختلاف زیادی نداشته باشد. فرهنگ وآداب ورسوم آن جهانی وچند ملیتی است ولی متاسفانه یکی از معدود کشورهای جهان است که در سیستم مدارس آن فقط یک زبان تدریس می شود. شاید چون اکثر جمعیت استرالیا زبان مادری مخصوص به خود را دارند.

sydby

بافت بومی استرالیا وآداب ورسوم آنها حتی برای خود مردم استرالیا جاذبه  توریستی محسوب می شود. بخصوص آثار به جا مانده از دهها هزار سال تمدن این مردم.بیش از دویست زبان مختلف در این کشور صحبت می شود وچون تقریبا همه مردم اصالتی خارجی دارند کسی به شما به چشم متجاوز وخارجی نگاه نمی کند یا برای آنها عادی شده است. فکر کنم از بس ملیت های عجیب وغریب با رسم ورسوم مختلف در این کشور وجود دارد افرادی مثل ما ایرانی ها تابلو نیستیم. بیشترین مهاجران از ملیت های ایتالیایی، یونانی، عرب، ویتنامی وچینی هستند وبه همین دلیل رستوران های متنوع بخصوص جذاب برای ذائقه ما ایرانی ها می شود پیدا کرد.

از شش ایالت اصلی استرالیا بهترین شهرها برای زندگی شهرهای اصلی مثل سیدنی، ملبورن، بریزبین، کانبرا،پرت، آدلاید وهوبارت  هستند اما شهرهای کوچک نیز در امکانات وکیفیت زندگی ومناظر وچشم اندازهای زیبا دست کمی از بقیه شهرها ندارند.بدیهی است هر چه از شهرهای اصلی دور می شوید نسبت حقوق نیز بالا می رود وبه نوعی جبران مافات می شود.

سیدنی

بسیاری از خارجی ها شهرهای غیر اصلی را برای کار انتخاب می کنند بخصوص برای حقوق بالاتر.شرکت های بین المللی زیادی در استرالیا نیروی کار خود را با روش های مختلف وهماهنگی با ویزاهای دولت جذب می کنند وتقریبا جای پیشرفت در این کشور زیاد است ورقابت مثل کانادا واروپا سخت نیست. دولت استرالیا با سیاست های خاص ویزایی خود مردم را به سمت شهرهای کوچک تر در ایالت ها می کشاند وتلاش می کند در همه مناطق استرالیا تنوع فرهنگی ایجاد کند.همچنین موقعیت های کاری بهتر در شهرهای دورتر برای مهاجران فراهم می کند تا جمعیت متمرکز شهرهای اصلی را به شهرهای کوچک تر فراری دهد. یکی از سیاست های جدید سایت های وابسته به دولت نیز ایجاد سایت های بزرگنمایی مشکلات وبدنمایی شهرهای بزرگ بوده که در سالهای اخیر موفق عمل کرده بخصوص در بخش معرفی شهرهای کوچک تر. مثلا شما هر شهر غیر اصلی را در اینترنت جستجو کنید به دنیایی از اطلاعات توریستی وجاذبه های طبیعی وزیبایی های آن خواهید رسید. البته تعداد لینک های کاری وپیدا کردن خانه وهزینه های زندگی کاملا متغیر است اما مسلما دردسر کمتری نسبت به شهرهای بزرگتر دارد.

زندگی در کشور چند فرهنگی علاوه بر جاذبه های آن وداشتن دوستان رنگارنگ ومتنوع، فرهنگ ها وجشن های سالیانه باعث کم شدن وحتی گاهی از بین رفتن نژاد پرستی آشکار شده وتقریبا نمی توان فشاری که در اروپا وآمریکای شمالی روی جامعه خارجی یا قشر خاصی می بینید در استرالیا ببینید.


نمیدانم کی  و به چه صورت ولی مطمئنم که روزی یک عکس از خودم در همین جا برای دوستان ارسال خواهم کرد.......






sydby

نمیدانم کی  و به چه صورت ولی مطمئنم که روزی یک عکس از خودم در همین جا برای دوستان ارسال خواهم کرد.......
seashore
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۱۷
امید پویان

همن طور که قبلا خدمت شما عرض کردم بنده گیمر بودم و هنوزم گاهی دست به دسته میشم و دقایقی چند بازی میکنم.

در همه این سال ها چند بازی بوده که به صورت شدیدی بهشون علاقه مند بودم ولی یک بازی بوده که به طرز عجیبی احساس دلبستگی داشتم بهش و اون هم به خاطر روند گیم پلی عالی و روانشه.

اون بازی Resident evil3:nemesis بود

تمام لطف و هیجان بازی هم به خاطر حضور یکی مثل این آقا بود:

رزیدنت اویل3 

بازی که بی تعارف مو به تن آدم سیخ میکنه. با گرافیک سال 2000 به این بازی نگاه کنید متوجه میشید که چی میگم.
به هر حال ترس ها و دلهره های زیاد و زیبایی با این بازی داشته ام و این شخص نمسیس قطعا در ترساندن کودکان ایرانی بسیار بهتر از لولو  عمل کرده است!
روحش شاد  و یادش گرامی باد!
راستی این هم لینک دانلود بازی واسه ی کسانی که دوست دارند هیجان و سرگرمی رو همزمان تجربه کنند و توی لحظات من شریک باشن:


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۱۳
امید پویان

سال چهارم هم با گذشت روزها و ماه های کودکی گذشت و خاطره شد 

تابستان آن سال هم در کلوپ و به دوچرخه سواری گذشت البته یک سرگرمی جدید هم پیدا کرده بودم و آن کلاس زبان بود که آن موقع موسسه سیمین می رفتم و شروع کرده بودم به یادگیری زبان انگلیسی که برایم بسیار شیرین و آسان به نظر می رسید.

در آن کلاس دوستان بسیاری پیدا کرده بودیم و برای شلوغ کاری و اذیت کردن مدام داد میزدیم و صداهای عجیب درمیاوردیم به اسم تمرین صداهای انگلیسی، نام مدرس را دقیقا یادم نیست اما مطمئنم که با آقای حیدری زبان آموزی رو شروع کردم.

این نکته خوشامد من از انگلیسی و .... برای من بعدها بسیار منشا خیر شد که بعدها درباره اش بیشتر خواهم نوشت.

از جمه دوستانی که در کلاس زبان داشتیم بهزاد بود که از قضا بعدها هم محلی ما شد و پای ثابت فوتبال بازی کردن های ما.

تابستان آن سال نیز با همه باید ها و شایدهایش گذشت تا برگ دیگری از صحیفه عمر ما رقم بخورد و دوباره 1 مهر و دوباره در صف ایستادن ها و دوباره در زنگ های تفریح سیب خوردن  و دوباره جدل های معموله بر سر توپ و فوتبال تکرار شود.

معلم آن سالمان آقای قاسمی بود، دبیری توانا که الحق و الانصاف زحمتکش بود و از درس چیزی کم نمیزاشت. 

ایشون یک عادتی داشت که قبل از این که خودشون بیان کلاس چند نفر را موظف کرده بودند که از بقیه درس بپرسند و همین نمره ها رو هم توی دفتر نمره ثبت می کردند بنابراین همه کلاس مجبور شده بودند که درس بخونند و کسی بدون مطالعه میومد مشخص میشد. یکی از این درس بپرس ها من بودم و دیگری جواد.

امابعد از گذشت دو ماه نتیجه گرفتیم که تبانی کنیم و به همدیگه 20 بدیم! 

اثرات تخیریبی این کار بر ما روشن نگشت مگر تا سال ها بعد که فهمیدیم اگر نمره بی تلاش به دست بیاد نابود کننده است و ریشه علمی آدم رو می خشکونه.

آن سال هم با بازی مهیج قلعه بندی ادامه داشت! 

حالا این بازی چه بود؟

دو  گروه میشدیم با برف قلعه می ساختیم به همدیگه حمله میکردیم خراب میکردیم قلعه حریف رو!

این بازی به درگیری فیزیکی هم کشیده میشد و با یخ سر همدیگه هم می کوبیدیم و فکر کنم دست آخر به دلیل اعمال خشونت بیش از حد توسط نیروهای صلح بان یعنی ناظم محترم قدغن گشت و ما هم بازی های دیگری را پیگیر شدیم ولی سخن اول را باز هم بازی های تازه وارد کامپیوتر می زدند.

آن سال یعقوب صاحب کلوپ ، کلوپو ول کرد واسه کار رفت تهران توی یه هتل مشغول شد و بهروز و بهزاد که دو تا برادر بودند کلوپ رو تحویل گرفتند . با تغییرات و تحولات انجام شده میزان فحش هم به طرز عجیبی رشد کرد!

هر فحشی هم بلد نبودی می تونستی از اون جا یاد بگیری.

نیمسال اول هم با به به و چه چه از وضعیت عمومی پیش می رفتو ما همچنان غرق در برف و بخاری نفتی عجیب الخلقه کلوپ و بازی های رایانه ای و فیلم های تازه با کیفیت شده کامپیوتری و ایضا آهنگ های ینگه دنیا بودیم که اطلاعیه ای توجه من رو جلب کرد در مدرسه : 

" آزمون ورودی مدارس نمونه دولتی"

آن روز که ثبت نام می کردم در آزمون فکر نمی کردم تا چه حد این انتخاب تاثیر گذار خواهد بود ولی خب از آن جایی ک زندگی پیچ های غیرمترقبه زیاد داره این مورد هم پیش آمد.

روز آزمون که در مدرسه شهید عزیزی خرمدره برگزار شد رفته بودیم خیلی از بچه ها بودیم،  فرزاد، کاظم، رحمان ، امیررضا و خیلی های دیگه ....

تا دقایق آخر داشتم میخوندم و بقیه هم بودند که سوال می کردند از همدیگر ولی من همیشه از سوال و جواب پیش و پس از امتحان بدم میومد ومیاد.

آن سال پنجم از همه بیشتر بعد از رفتن میدیار با کاظم صمیمی شده بودم، معمولا بساط بازی هایمان صبح ها خانه آن ها و بعد از ظهر ها توی پارک بود. 

یه آهنگ مخصوصی هم داشتیم که دو تایی میخوندیم و کلی میخندیدیم.....

اون آهنگ آهنگ دیوونه منصور بود 

میتونید آهنگ رو از این جا دانلود کنید و گوش بدید:

دانلود آهنگ دیوونه شو منصور



با پایان آن سال و باز هم شاگرد اولی با معدل 20! نتایج نمونه دولتی اعلام شد و به همراه فرزاد و کاظم برای ثبت نام به مدرسه نمونه دولتی رفتیم که اسم مدرسه "نمونه دولتی قائم " و واقع در ابهر بود.........

رفتن به آن جا یعنی گسستن از دبستان انقلاب و شهر خرمدره! گسستن از خیلی خاطره ها! گسستن از راهی که سال ها برای رسیدن به خونه طی میکردم! گسستن از راه رفتن توی برف! گسستن باز هم از همه خاطرت و کلاس های مدرسه، گسستن از همکلاسی های 5 ساله...........


زندگی همیشه فراتر از تصورات رو به تصویر میکشه برامون مثل درختای بالای ابر توی عکس زیر 

ماسوله


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۰۴
امید پویان

گاهی فکر می کنم که واقعا تاریخ درس های آموزنده ای می دهد به انسان ها.

یکی از همین طنزهای تراژدیک مربوط به جا به جا شدن افراد در مقامات و پست ها است.

اما چه شده که این جا صحبت از این جریانات می کنم.

جریان از این قرار است که در دوره سلطنت محمدرضا شاه پهلوی در سال 49 ودرست پس از گذشت 7 سال از سرکوب شدید و اختناق سیاسی در ایران شاخه ای از گروه مجاهدین که از جمله گروه های معتقد به مبارزه نظامی با نظام پهلوی بودند در اولین عملیات خود به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل گیلان با نیروهای دولتی درگیر شده و اعضای زندانی خود ار نجات میدهند. 

این خبر به سرعت در کشور پیچیده و به دلیل حساسیت موضوع شاه برادر خود را در راس قوای نظامی برای سرکوب آن ها گسیل میدارد که پس از مدت ها درگیری بالاخره غائله با کشت و کشتاری پایان می گیرد اما چند اتفاق می افتد که شایسته ی توجه است :

1- چریک ها توسط یک خانواده محلی دستگیر می شوند  که خواندن خاطرات یکی از کارکنان مرکز بهداشتی مربوطه راجع به آن ها خالی از لطف نیست : 

"


نوزدهم بهمن ماه سال 1349 شمسی در تاریخ ایران جایگاه ویژه‌ای دارد. شامگاه چنین روزی در سیاهکل از بخش‌های تابعه شهرستان لاهیجان، گروه کوچکی از چریک‌ها به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل حمله کردند و پس از خلع سلاح پرسنل پاسگاه، با غنیمت گرفتن یک مینی بوس به سوی کوه‌های اطراف حرکت کردند.

 

هوا در زمان حمله صاف و مهتابی بود، اما چند ساعت بعد برف شدیدی در گرفت و در مدتی کوتاه همه راه‌ها بسته شد.

 

اعضای گروه با مشقت و سختی بسیار خودشان را به ناحیه‌ای به نام گمل رساندند و به خانه یکی از روستاییان پناه بردند. چند نفر از چریک‌ها که به آن خانه نرفته و در میان برف‌ها محاصره شده بودند، روز بعد در جست‌وجوی وسیع نیروهای دولتی دستگیر و به ژاندارمری لاهیجان تحویل داده شدند.

 

شب‌های واقعه سیاهکل، شادروان دکترحسین پردیس و من کشیک شب بیمارستان لاهیجان بودیم. هنوز آن شب‌های بحرانی و حوادث حاشیه ای واقعه سیاهکل از خاطرم نرفته است.

 

اولین گروه مقتولان و مجروحان پاسگاه سیاهکل که به بیمارستان آورده شدند، مرکب بود از چند ژاندارم و چند نفر از اعضای خانواده‌ای که چریک‌ها در "گمل" به خانه آنها پناه برده بودند و بی‌تدبیریشان سبب شده بود تا آنها را در همان شب دستگیر کنند.

 

جریان دستگیری از این قرار بود که آنها کوله پشتی حاوی سلاح‌ها را در ایوان خانه گذاشته بودند و در اتاق با ساکنان خانه در باره اوضاع زندگی و دیگر مسایل صحبت می‌کردند و شام می‌خوردند.

 

در این میان، فردی به کوله پشتی آنها شک کرده و آن را باز و جست‌وجو می‌کند و اسلحه‌ها و نارنجک‌های درونش را می‌یابد.

 

از سوی دیگر،‌ در بیشتر دهات آن منطقه، دولت به کدخداها و دیگر عوامل خود دستور داده بود که موظف هستند هر حرکت مشکوکی را فوراً گزارش کنند؛ لذا خبر حضورشان را بلافاصله به سپاهی دانش منطقه دادند.

 

ضمن اینکه خودشان هم تصمیم گرفتند تا هنگام صرف شام روی چریک‌ها بیفتند، آنها را با طناب ببندند و تحویل مأمورانی که سر خواهند رسید بدهند.

 

این کار در یک چشم بر هم زدن انجام شد و اعضای خانواده حتی با "فرو کردن سیخ" به بدن چریک‌ها از جمله "هوشنگ نیری" مقاومتشان را در هم شکسته و آنها را به مأموران تحویل دادند.

 

یکی از اعضای مجروع آن خانواده زنی جوان بود. دیگر مجروح پاسگاه سیاهکل، شخصی بود به نام " اکبر وحدتی" که می‌گفتند رییس خانه انصاف سیاهکل بود و در زمان حمله چریک‌ها در اتاق رییس پاسگاه سیاهکل، مشغول صحبت با او بود.

 

شادروان دکتر امیرمظفر مظفری جراح بیمارستان را خبر کردم و او بلافاصله بر بالین آقای وحدتی حاضر شد. وحدتی فقط ناله می‌کرد و هرچه از او می‌پرسیدیم که چه اتفاقی افتاده است، در پاسخ فقط می‌گفت:"چی بگم از این مملکت؟!... چی بگم از این مملکت؟!"

 

بلافاصله او را به اتاق عمل بردیم. من هم در اتاق عمل بودم. باز هم راجع به چگونگی اتفاقی که برایش افتاده سؤال کردیم و باز او همان حرف‌ها را تکرار می‌کرد. متأسفانه او در اتاق عمل فوت کرد.

 

آن شب‌ها که کشیک بودم و طبق وظیفه پزشک به عیادت مجروحان می‌رفتم، سعی داشتم که اطلاعاتی هم به دست بیاورم. اعضای مجروح آن خانواده به خصوص آن دختر که چند شب بعد او را به تلویزیون آوردند، از اینکه چریک‌ها را تحویل مقامات دولتی داده اند، ابراز پشیمانی و ناراحتی می‌کردند.

 

از دهان همان دختر شنیدم که می‌گفت:"آقای دکترجون ! نودونی او جونون امه ره چقد منت گودن که ایشان آزادا کنیم اوشون امه واسی زحمت کشدرن ولی امه اوشون آه ناله گوش نودیم واوشون جون مین سخ فرو بودیم.....!!"

 

(آقای دکتر جان ! نمی‌دونید که آن جوان‌ها چقدر از ما خواهش و التماس می‌کردند که آزادشون کنیم. با اینکه اونها برای ما تلاش می‌کردند ما بدون توجه به آه و نالهشون، به تنشون سیخ فرو می‌کردیم!)

 

روز بعد که فرمانده‌های نظامی‌ مختلف استان به عیادت آن خانواده آمدند، به هرکدام از آنها یک سکه طلا دادند و فیلمبرداری هم کردند.

 

به خاطر دارم که آنها پس از گرفتن سکه‌ها، پشیمانی خود را فراموش کرده و مقابل دوربین از شجاعت و شهامتی که در دستگیری چریک‌ها به خرج داده بودند، صحبت‌های زیادی کردند!

 

فردای آن روز چند نفر دیگر از چریک‌ها را در جنگل بازداشت کردند و به ژاندارمری لاهیجان تحویل دادند. من به اتفاق رییس بیمارستان برای مراقبت پزشکی به ژاندامری احضار شدیم. قیافه خونسرد یکی از این چریک‌ها را که به گمانم نامش (هادی) بنده خدا لنگرودی بود، همچنان به خاطر می‌آورم."


این جریان حتی منجر به تعطیلی بدون برنامه ی دانشگاه های کشور برای چندین روز شد که واقعا جای تامل دارد....


2- این قضیه ایجاد یک باور عمومی کرد که نظام پهلوی از راه مبارزه نظامی نیز آسیب پذیر است.


3- این آهنگ را گوش کنید:

   از آلبوم شراره های آفتاب، اجرای سال 1349 به مناسبت واقعه ی سیاهکل... آلبوم شراره های آفتاب بعد از انقلاب 57 به طور وسیعی پخش شد، اما همون موقع داشتن و شنیدنش توی زمان خفقان نخست وزیری موسوی، جرم به حساب میومد و حبس داشت و... اونوقت همون شخص برای تهیج جوونها همین آهنگ رو بهار 88 به عنوان حربه ی تبلیغاتیش به کار برد...



دانلود سرود آفتابکاران


رسم عیجبی است که کسی که روزی آهنگی را در دولتش ممنوع کرده بود چندین سال بعد دست به دامان همان آهنگ می شود در سال 88 و پس از انتخابات جنجالی.

دیدن عکس مهندس میرحسین موسوی شاید سال ها بعد خالی از لطف نباشد و برای نسل هایی مثل ما که حافظه تاریخی چندانی نداریم مفید واقع شود.


میرحسین موسوی

 

پ ن : در مورد قضایای سیاسی تمایل شخصی بنده به بی طرف بودن است چون مطمئنا هیچ کس در تاریخ کاملا مقصر یا کاملا بی گناه نبوده و نخواهد بود. این مطلب نیز صرفا به دلیل جالب بودن درج شده است و نشانه طرفداری از گروه یا شخص خاصی نیست، چه این که بنده نه سیاسی نویس هستم نه علم و فن سیاسی دارا نیستم لذا از درج نظرات علمی حدالامکان خودداری میکنم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۰۴
امید پویان

سال پیش دبستانی بودیم و با مهران مشغول سرگرمی های خودمان تا این که گذرمون به سمت فروشگاه متروکه مینو افتاد که نزدیک به خانه امان بود و ساختمانش را به حال خود رها کرده بودند.

از سه طرف دیوار کشیده بودند و نمشد به این سادگی ها داخل رفت و یک طرفش هم از این فنس های زندان ها زده بودند.از روی کنجکاوی خواستیم داخل رو ببینیم با زحمت رفتیم بالا از فنس و پریدیم پایین و رفتیم داخل و دیدیم که چیز جالبی نیست جز خس و خاشاک !

ما هم که ذاتا یک رگه شرارت داشتیم توی وجودمون و با کنار هم بودنمون تشدید هم میشد این شیطنت یک کبریت که اون موقع توی جیبمون پیدا میشد کشیدیم و انداختیم روی خارها!

منظره بعدی هولناک بود!

دیدیم که حیاط محوطه پر دود شد و خودمون هم سریع در رفتیم و از دور انگار آتش گرفته باشد از ترس مان آن روز آن دور و بر ها نرفتیم.


صحنه ی باشکوهی بود گویی یک بار دیگر می خواستیم ابراهیم را به آتش بیندازیم تا ببینیم گلستان میشود یا نه .

بعدها آن ساختمان را بازسازی و اخیرا هم تخریبش کردند.

هر  بار که از کنار آن ساختمان می گذشتم احترام زیادی براش قائل بودم!

هربار هم وقتی از کنار اون مکان خاطره انگیز! رد میشم یه سوال تو ذهنم میاد ک نمیدونم ربط داره یا بی ربطه

خدایا...

دوزخت فرداست

چرا امروز می سوزیم ؟!


این هم چیزی که از مکان خاطره انگیز ما باقی مونده!

فروشگاه سوخته!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۰۳
امید پویان

سفرنامه اصفهان
13/6/91:
دو روز هست که از خونه خارج شدم و دیشب رو در کرج و در خانه خواهرم گذراندم.به دلیل شاغل بودن خواهر و تنوع طلب بودن خودم احساس رضایت چندانی از بودن در کرج ندارم.امروز که 13م باشه به تهران میرم تا یکی از دوستانم رو ببینم .
دوستم  رو میبینم و تصمیم میگیرم که برگردم کرج .
توی مترو هفت تیر بودم که شماره یکی از دوستانم رو میگیرم که اصفهانیه و صمیمی هستم باهاش.
بهش میگم محمد مهمون نمیخوای؟ بعد از 3 دقیقه مکالمه دعوت میکنم خودم رو به اصفهان و شهر نجف اباد.
مسیرم رو به سمت ارژانتین و پایانه بیهقی تغییر میدم.
ساعت 9 شب :
یک تماسی با خانواده میگیرم و میگم که من دارم میرم اصفهان. تعجب میکنند اما  قبلا گفته بودم که دلم برای مسافرت تنگ شده.
وسایل همراه در این مسافرت غیرمترقبه :
کوله پشتی + لپ تاپ + چند وسیله کاملا معمولی مثل شارژر
ساعت 10 شب :
تهیه چند خوراکی معمولی از پایانه که کیفیت بد کیک هاشون کلا از خوردن منصرفم کرد و راهی اتوبوسم کرد!
ساعت 10:30 
حرکت اتوبوس به سمت اصفهان نصف جهان
اتوبوس نیمه خالی بود و تقریبا 20 نفر بیشر نبودیم برای همین من هم که خسته بودم از روز قبلش تصمیم گرفتم استراحت کنم.
چشمم رو باز کردم دیدم نزدیکی قم هستیم و یک روحانی دو تا صندلی عقب تر از ما نشسته و من هم که حوصلم سر رفته بودو از طرفی علاقه شدیدی به بحث و مناظره دارم از خدا خواسته جستی زدم به سمت ایشون و دعوتش کردم که حاج اقا بیا بشین صحبت کنیم.
حین صحبتی با ایشون متوجه شدم که از اون اصفهانی های خوش مشرب هستن که از قضا درسشون هم به تازگی تموم شده . 
نشستیم پای بحث که دیدم ایشون علائم خواب آلودگی رو دارن بروز میدن و من هر چی دارم میگم ایشون هم یک مهر تایید داره میزنه تنگش ، پس برای حفظ اصل اخلاقی ناگزیر دست از بحث کشیدیم و اجازه دادم که ایشون دمی در امینت استراحت کنند. 
تا چشمی بر هم گذاشتم دیدم که به به رسیدیم به پایانه کاوه اصفهان.
از اتوبوس اومدم پایین و همون محقر وسایل رو هم گرفتم دستم و یک نفس عمیق کشیدم. دیدم که یک دستی به شونه ام خورد و برگشتم دیدم که دوستم محمده . بعد از احوالپرسی و دیده بوسی به سوی نجف اباد حرکت کردیم.
ساعت تقریبا 5 صبح بود و همکلام شدن با راننده های ترمینال هم حال و هوای خاص خودش رو داشت.نکته جالب این بود که تاکسی ها توی اون تایم هم مشاهده میشدند که برای من نکته جالبی بود!
بالاخره به منزل دوست محترم رسیدیم و 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۰۶
امید پویان


به نام خداوند مهربان

آخر هفته ها همیشه یک خوبی داشته و اون هم این که با خیال راحت آدم میتونه پاشو بندازه روی پاش  و قدری خمیازه بکشه و به تماشای یک فیلم قشنگ هم بشینه.

اگر فیلم کمدی باشه و خوش ساخت هم باشه و از قضا دست روی دغدغه ای شما هم بگذارد که دیگر چه بهتر.

همواره نسبت به نظام آموزشی ایران و سیستم نمره دهی اعتراض داشته ام و معقدم که سیستم فعلی خلاقیت را در دانش آموزان و دانشجویان می کشد و عملا از ما میرزا بنویس درست می کند بدون این که خرد یا هوش خودمون رو به کار بگیریم.

از ابتدایی هم به دلیل استرس امتحانات درس میخوندم و نمره های خوبی می گرفتم که ذکرشان در خاطرات ابتدایی رفته ولی خیلی بیشتر دوست داشتم که از خلاقیتم استفاده کنم تا حافظه ام.

3 idiots

این همه مقدمه چینی برای این بود که یک فیلم دیگر از لیست IMDB TOP 250 رو خدمتتون معرفی کنم که خودم هم دیدم.

این فیلم محصول سال 2009 سینمای هنده که در زمان خودش تمامی رکوردها رو جا به جا میکنه که برای یک فیلم کمدی که در عین حال در لیست آی ام دی بی در رتبه 249 ام هم می ایسته جای تعجب داره.

فیلم در مورد سه دانشجوی هندی هست که با مشکلات گوناگون وارد دانشگاه میشن تا مهندس بشن در حالی که یکی را فقر خانواده ، دیگری را فشار خانواده  و سومی را یک قرارداد نانوشته به این سرنوشت دچار کردن و مدام سوالی که از خودشون می کنن اینه  که چرا؟؟؟

از طرفی استاد سخت گیری هم دارند که بسیار به اصول خودش مقیده و به هیچ وجه نه به کسی ارفاق می کنه نه هیچ چیز دیگه ای. در واقع مثل یه ژنرال نظامی می مونه که حرف هیچ کس را قبول ندارد و تنها و تنها با اصول آموزشی آکادمیک و کلاسیک علاقه و اعتقاد دارد و جایی برای احساسات ، عواطف و خلاقیت های فردی در امتحان ها و آموزش هایش در نظر نمی گیرد.

از طرفی راجو شخصیت اصلی فیلم یک مبتکر به تمام معنا است و کسی است که از هر گونه کپی  و حفظ کردن بیزار است و بارها در فیلم نشان می دهد که این روش  ها فایده ندارند و سیستم آموزشی را زیرسوال می برد و حتی استاد سختگیرش را متهم به قتل یکی از دانشجویان از طریق تحت فشار روانی قرار دادن وی می کند.

3 idiots

استاد سعی دارد اشتباه بودن عقاید راجو را به او اثبات کند که البته کمتر به این توفیق نائل می شود.

از طرفی سیستم دانشگاه به قدری به دانشجویان برای فارغ التحصیل شدن و جذب بازار کار شدن فشار می آورد که دانشجویان خودکشی می کنند و شاید در نگاه اول این قضیه را فقط مرتبط به هند یا تخیلی بدانیم ولی بد نیست بدانیم که متاسفانه آمار بالای خودکشی دانشجویان در دانشگاه صنعتی شریف هم مسئولین مملکت ما را نگران کرده است و اتفاقا وقتی که با یکی از دانشجویان شریف صحبت می کردم بسیار از شیوه ارزیابی و جو دانشگاه ناراحت بودند که باعث وارد آمدن فشار های بسیاری به آن ها می شود پس این حقیقت در فیلم پر بیراه نیست .

3 idiots


مساله دیگری که در فیلم مورد بحث است به نظر من این است که سیستم آموزشی هویت ما را از ما می گیرد و به معنای واقعی تزریق عقاید می کند و روحیه و خلق فردی را هیچ می انگارد. این مساله هویت البته به نحو بسیار زیباتر در فیلم میلوش فورمن با نام "دیوانه از قفس پرید" نمایش داده شده ولی در این جا و در نظام آموزشی به شکی زیبا توس این کمدی هندی به نمایش در می آید و یک طعنه به متخصصان و دست اندر کاران آموزش و پرورش می زند که کجایید که شهر را آب برد ای غافلان!


3 idiots


و البته دست آخر این اساتید و سایر دانشجویان هستند که باید سر تعظیم فرود بیاورند در برابر این سه دانشجو و به خصوص رانجو.

در آخر باید بگویم که گرچه فیلم هندیه و نقاط ضعف هم زیاد داره و بالطبع نمیشه یک شاهکار جهانی قلمدادش کرد اما طعنه ها و کنایه ها و شوخی ها واقعی و انسانی اندو شایسته احترام.


به امید روزی که خرد بیشتر از حافظه ارزش داشته باشد.

لینک فیلم در IMDB


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۱۸
امید پویان

از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که این بنده حقیر 70 کیلوگرمی به صنعت فیلم و سینما علاقه مندم و البته منظورم از صنعت فیلم سازی ، سینمای نگون بخت فعلی ایران نیست بلکه منظورم فیلم هایی خاص و ماندگار هستند .
وبسایت معتبر ای ام دی بی 250 فیلم برتر را رتبه بندی کرده است که بنده هم شروع کردم به تماشا و تعدادی رو هم دیدم و بسیاری رو هم ندیدم.
به هر حال چه ما بخواهیم و چه نخواهیم اولین فیلم این لیست که در حقیقت بهترین فیلم جهان به حساب می آید فیلم رستگاری شاوشنک هست که امتیاز 9.2 از 10 رو کسب کرده و از عجایب این است که در سال 1994 نامزد 7 اسکار میشه و در نهایت هیچ اسکاری نمی گیره!

قطعا در حق این فیلم ظلم شد که اسکاری نگرفته و البته مردم دنیا با رای خودشون حسابی مسئولین اسکار رو شرمنده کردند.

قبل از این که بخواهم وارد داستان و نقد و برداشت های خودم بشم باید بگم که کارگردان فیلم فرانک دارابونت هست که به حق جزو بهترین های صنف خودشه و اگه علاقه مند شدید به کارهاش حتما سریال the walking dead رو هم ببینید که سریالی خوش ساخت  و فرا اکشن هست.




رستگاری شاوشنک

داستان این فیلم در مورد اندی ، یک بانکدار ، هست که به اتهام قتل زنش و فاسق زنش به قتل محکوم شده و هر قدر در اثبات بی گناهی خود میکوشد به نتیجه نمی رسد که نمی رسد و او را به حبس ابد در زندان شاوشنک محکوم می کنند جایی که اکثریت زندانیش را محکومان طویل المدت و زندانیان خشن تشکیل میدهند. حضور اندی در آن جا به سان سقوط به قعر جهنم است .
رستگاری شاوشنک
فضای کل فیلم تاریک و گرفته است و حس نا امیدی را القا می کند و درست در جایی که امید جاری میشود و بیننده مجذوب می گردد باز سیل حوادث خاصی ناامیدی را القا می کند مخصوصا در جایی که یک زندانی قرار است برای اندی شهادت دهد اما وی را به قتل می رسانند و یا در صحنه ای که به ظاهر به اوج نا امیدی می رسد و با مورگان فری من درباره مرگ و بیهودگی صحبت می کند شخصا فکر می کردم دست به خودکشی خواهد زد اما اندی اهل تسیلم نبود و نشان میدهد که در اوج نا امیدی میتوان امیدوار بود و برای رسیدن به هدفش 20 سال از زندگانیش در زندانی به نام شاوشنک با ارامش کامل و با قاشق و چکش مشغول کندن دیوار بود .
رستگاری شاوشنک

رستگاری از شاوشنک را می توان به حق پدربزرگ سریال هایی مثل آلکاتراز یا فرار از زندان دانست با این تفاوت که تیم رابینز یا همان اندی در این جا به باهوشی مایکل اسکافیلد نیست بلکه تنها دارای پشتکار و صبری خارق العاده و روحیه ای فوق عالی است که میتواند با شرایط ناهنجار کنار بیاید  و رویای هدف خویشتن را در خود زنده نگهدارد.
در آخر اندی نه تنها به هدف خویش می رسد بلکه مورگان فری من " یا همان رد " را هم به زندگانی باز می گرداند و به دیدار سرنوشت خویش می روند.
در رستگاری شاوشنک ، شاوشنک به عنوان یک زندان وظیفه اصلاح مجرمین و بازگرداندن آن ها به جامعه را بر عهده ندارد، در واقع هر کس که به شاوشنک می رود مرده محسوب میشود و از لیست آمار رسمی خارج می شود. دارابونت با این طرز نمایش زندان شاوشنک عملا هدف جامعه از ساخت زندان  و ندامتگاه را زیر سوال می برد که آیا هدف کشتن مجرمین بود یا اصلاح ؟ اگر کشتن بود قطعا طناب دار ساده تر و کم هزینه تر می بود تا کشتن به اندازه سال های حبس ابد در لحظه لحظه محکومیت در زندان.
در کل فیلمی است که توصیه می کنم حتما ببینید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۳۰
امید پویان

آسمان رقصید و بارانی شدیم

موج زد دریا و طوفانی شدیم

                                                      بغض چندین ساله ی ما باز شد

                                                      یا علی گفتیم و عشق آغاز شد

 

سال پیش دبستانی با خاطرات مبهم اما شیرینی گذشت که ذکر آن در پست قبلی برای شما خوانندگان نادیده رفت.




تصویر کتاب فارسی اول دبستان         




سال تحصیلی جدید باید رسما تحصیل را آغاز میکردیم.

قبل از تحصیل علاقه شدیدی به نوشتن و خواندن داشتم. روزنامه ها را جلوی چشمم میگرفتم و از خواهرم می خواستم که کمکم کند تا بدانم که چه نوشته است.خواهرهایم همیشه در این زمینه کمک حال بودند و نقش زیادی در کمک به مطالعه من میکردند.....


علی رغم علاقه ام به خواندن و نوشتن در سال تحصیلی اول که در زمان ما ثلثی بود توفیق چندانی نداشتم  و حتی کار به جایی رسید که از بقیه بچه ها هم احساس میکردم ضعیف ترم در درس. تا این که یک  روز اواخر ثلث اول فهمیدم که درس ها سخت نیستند! یعنی انگار یک دفعه دنیایی از فهم به من اعطا شد! 

خلاصه اش این که با وجود شیطنت های بسیار و همراهی با "مهران" و "شاه نبات" در درس هم عقب نیفتادم.....

بابا آب داد! 


معلم آن سال ما آقای  ناصر حسین خانی بود در دبستان انقلاب شهر خرمدره، انسان مودبی بود و با بچه ها شوخ و مهربان بود.

یک روز طبع شرارتم گل کرده بود که اذیت کنم ، چون جثه ریزی داشتم در پشت لنگه ی در راهرو قایم شدم و همه کلاس دنبال من میگشتند که ببینند کجایم!

نیم ساعتی گشتند تا این که خوشحال و خندان خارج شدم که دو تا لگدی از آقای حسین خانی عزیز _که در همه حال دوستش میدارم_ نصیب بنده شد و قدری خاطر عزیزم مکدر شد!


توی این تصویری که می بینید در اول ابتدایی انگاری به بچه ها یاد میدن که زن ایرانی جز شست و شو و غذا پختن و خیاطی هیچی نیست که نیست!



       اکرم آش میپزد! کتاب فارسی دهه هفتادی ها


همه اش میخندیدم. برایم اهمیتی نداشت که چه پیش می آمد فقط میخندیدم!

مدیر مدرسه مرد خشنی بود به نام آقای اسفندیاری که همه حتی پنجم ها از او میترسیدند و مدام به دانش آموز ها میگفت "کودن عوضی"  و حسابی تهدید میکرد و شلنگ میزد و من از ترس وی زنگ های تفریح هیچ وقت در کلاس نمی ماندم.

یکی از معضل هایم همان مراسم های آغازین با حضور آقای ایوبی عزیز بود!

در برف ها با گام ها کوچکمان به سمت برف ها و مدرسه می رفتیم. چکمه های پلاستیکی در پایمان میکردیم و کلاه هایی سرمان میکردیم که فقط چشم هایمان معلوم بود. در آن صبح های واقعا سرد و بعضا بادی مجبور میشدیم به زور مدیر گرامی نزدیک به 20 دقیقه در آن هوا بایستیم. همیشه آرزو میکردم سریع تر بریم داخل ! اما نمیشد که نمیشد!

در آن سال با محمد دیگر همکلاس نبودیم چون شناسنامه اش کوچک بود او را دوباره به پیش دبستانی فرستند و یک سال از ما عقب ماند. 

آن روزها الکی مدرسه ها را تعطیل نمی کردند . برف تا زانویمان بود و مدرسه قدری از محیط شهری دور بود ولی باز هم تعطیلی در کار نبود......

همه جای مدرسه مان خراب بود، نیمکت ها ، سقف کلاس ها ، آب خوری ها ، حتی درهای دستشویی ها، اما دل هایمان ساده و سالم بودند. با هم می خندیدیم! به هم  نگاه میکردیم و بی واسطه می خندیدیم.به سوراخ های روی دیوار میخندیدیم! به گربه ی کتاب درسی میخندیدیم ، خوراکی هایمان را صادقانه تقسیم میکردیم و شادمانه دنبال بازی میکردیم. عشقمان فوتبال بازی کردن بود! اما توپ هم توی دفتر مدرسه بعضی اوقات پیدا نمیشد! 


تصاویر کتاب فارسی اول دبستان


وای که چه شادی ها و دنیای امنی داشتیم!

از دست بابا آب می گرفتیم و الفبای زندگی بود که خوانده میشد و رجعت آرامش و شادی های خالصانه و پاک کودکانه.

بچه ها مدام به دنبال در رفتن از کلاس بودند. همه با هم یک دفعه اجازه میگرفتند که بروند دستشویی! بعضی ها کم رو تر بودند و اجازه نمیگرفتند! یا وقتی معلم سوال میکرد استرس می گرفتند و از بد حادثه سر کلاس خرابکاری میکردند! معمولا معلم جواد رو که به نوعی مبصر کلاس بود با این ها میفرستد تا منزلشان تا تعویض لباس کنند!

در آن سال یک سال پنجمی بود به نام ----- که عجیب علاقه مند بود به اذیت کردن سال اول ها! ما را اذیت میکرد و میترساند . ما هم دسته جمعی حمله میکردیم بهش! الان که فکر میکنم میبینم احتمالا از یک نوع بیماری روانی جدی رنج میبرده است!



پاییز زمستان کتاب فارسی اول دبستان  


آن سال با خواندن اسم من و چند نفر دیگر در سر صف به عنوان شاگردهای ممتاز به پایان رسید! وای که چقدر خوشحال بودیم که باید به دنبال توپ در تابستان میدویدیم!

تلویزیون را روشن میکردیم و با حرص و ولع به برنامه ها خیره میشدیم و مدام هم آقای خاتمی رو میدیدیم که رئیس جمهور وقت بود........

فوتبالیست ها کارتون محبوبمان بود! آخ که چقدر شوت زدن های سوباسا را دوست داشتم و آرزو داشتم مثل او بتوانم بازی کنم .

بعدها زندگی نشانم داد که گاهی گل به خودیی هایی میزنیم که به سختی حتی دروازه بانی مثل واکی بایشی هم میتونه بگیرتشون!

سال اول دبستان ما نیز به همین ملاحت گذشت.

گر به کعبه نرسیدیم لاقل در حد وسع خویش برای جبران دویدیم........


زندگی برای ما مثل یک رود جریان داشت شاید کم آب بود ولی از دل روزگار صخره ای میگذشت و ما نیز گویی همچنان به دنبال قایق هایمان در جوی آب به دنبالش روان بودیم.....

پ ن 1: چند وقت پیش جواد را در ابهر دیدم که نامزد کرده بود و با نامزدش در خیابان بودند.

عکس زیر هم که خودم گرفتم شاید تصویری باشد که در ذهنتان بیاید:


رودخانه هراز

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۲۴
امید پویان