شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش/ که تا یک دم بیاسایم زدنیا و شر و شورش
با ثبت نام کردن در مدرسه نمونه دولتی قائم ابهر هر روز که به مهرماه نزدیک می شدیم استرسم بیشتر و بیشتر میشد! استرس این که باید از مدرسه و دوستان دوست داشتنی ام جدا بشوم و بروم به شهری که قبل از آن هفته ای یکبار هم آن جا نمی رفتم!
با رحمان هم نیمکتی ام در کلاس 5ام که حرف میزدم مدام نگران بود و علاقه ای به رفتن نداشت و آخر هم قیدش را زد و در مدرسه راهنمایی شیفت مخالف ما که همون "استاد شهریار" بود ثبت نام کرد.
ولی نگرانی ما همچنان ادامه داشت تا این که یک مهر رفتیم سرکلاس و معلمان بزرگوار تشریف آوردند سر کلاس.
یادم هست که روز اول بود و سرکلاس ریاضی ی دبیری موقت اومد به نام "محمدعلی میرزایی" . ایشون یک سوال پرسیدند که جواب ساده ای داشت. یکی از بچه ها جواب نامربوطی به سوال داد و چون سوال برایم راحت و خنده دار می نمود به عادت کلاس پنجم زدم زیر خنده که ناگهان با چهره افروخته و اخموی ایشون متعاقبا توضیح خواستن ایشون رو به رو شدم.این شد که تصمیم گرفتم بیشتر ساکت باشم سر کلاس های درس تا ناخواسته حرف یا حرکت نا به جایی نکرده باشم.
توی کلاس نزدیک به 6 نفر خرمدره ای بودیم و مابقی ابهری یا مال روستاهای دور و اطراف. یک رنگین کمانی از بچه های منطقه بود که مثلا در درس سرآمد بودند و همین باعث میشد در ابتدای ورود متوجه جو سنگین مدرسه و کلاس بشوید. همه رقابتی بودند و نمره اصلا برایشان شوخی بردار نبود!
چیزی که ملال آور بود و واقعا ناراحتت کننده این بود که به دلیل میزان ارزش قائل شدن مدرسه، اولیا و به طبع بچه ها همه شده بودند ماشین حفظ درس و کسی در عمل با دیگری دوست نبود انگار.
یک الی دو ماه اول به حالت نیمه دپرسی گذشت و عذاب این که باید صبح ها ساعت 6.30 دقیقه بیدار بشوم به جای 7.30 و این که هر روز باید سوار سرویس بشم تا برای تحصیل در آن مدرسه فخیمه بروم در حالی که مدرسه خوبی با دوستان سابقم در نزدیکیم بود.
دبیران آن موقعمان را که خاطرم میاد این ها هستند (آقایان):
ادبیات (داداشی)،ریاضی(الهیاری)،حرفه و فن(آقای ستوده) تعلیمات دینی و قرآن (حاجیخانی)، پرورشی(حاجیخانی)، ورزش(قرایی)،تاریخ و اجتماعی و جغرافی (شکری)،عربی(آذرپرند)،علوم (رحیمی)
کلاس های ادبیات ما یک مدت تمام برای من شکنجه ای بیش نبودند!
به علت این که از همون ابتدا چیزهایی رو که نمی فهمیدم حفظ می کردم در مورد قسمت های دستوری ادبیات فارسی همین کار رو کردم و نتیجه فاجعه آمیز بود. هر قدر میخوندم کمتر جواب می گرفتم.
این آقای داداشی هم عادت داشت شفاهی بپرسه وقتی هم می رفتی پای تخته اگه نمی خندیدی می گفت چرا نمی خندی! اگر هم می خندیدی می گفت نخند آقا زشت میشی!
خلاصه با هزار زور و زحمت کلاس های ایشون رو به خیر گذروندم اون سال و البته با نمره بالا!صادقانه بگم سال اول دل خوشی از ایشون نداشتم ولی بعدها نظرم درباره ی ایشون تغییر کرد.
ایشون یک اخلاقی هم داشت کلا بیست به کسی نمیداد با هزار زور و زحمت هم از ریاضی بیست میگرفتی از ادبیات بیست نمی گرفتی و حسرتش به دلت می موند!
دبیر ریاضی آقای الهیاری واقعا آقا بود! یکرسی از بچه ها قبولش نداشتن و اون یکی معلمه یعنی میرزایی رو دوست داشتند ولی من هرروز احترام بیشتری برای این مرد یا پسر قائل میشدم و هر قدر هم بیشتر فکر میکنم به رفتارهاش بیشتر ازش خوشم میاد!
توی نمره دهی دست و دلباز بود ولی نمره ی مفت به کسی نمیداد و ابدا اخلاق های تند نداشت و زودرنج نبود. صبر و حوصله مثال زدنی و سادگی و تواضعش به طرز عجیبی مجذوب می کرد آدم رو. به دلیل جوان بودنش اکثرا باهاش راحت بودن بچه ها و اون هم هیچ وقت خودش رو نمی گرفت.
در آن سال بین کلاس های اول یک ، اول دو و اول سه فقط دبیر ریاضی کلاس اول دو که ما بودیم این آقا بود و بقیه دبیرشون آقای میرزایی بود که ذکر اولین خاطره مون با ایشون رفت. ایشون هم سخت گیر ولی مبتکر بودند و خیلی از بچه ها رو میدیدم که ناله می کردند از دست ریاضی ولی برای ایشون احترام قائل بودند.