فاش میگویم که در پی خویشتنم....

بیان احوال و شرح حال و نقدهای شخصی به مسائل اجتماعی

بیان احوال و شرح حال و نقدهای شخصی به مسائل اجتماعی

شرح حال نویسی به شیوه اتوبیوگرافی و بیان خاطراتی که در گذر زمان ممکن است فراموش بشوند.همه چیزهایی که ممکن است روزگاری از صفحه یاد محو شوند و یا خاطرات به ظاهر بی اهمیتی که شالوده فکری من بر آن ها بنا شده است ....

۱۰ مطلب با موضوع «زندگینامه» ثبت شده است

نمی دانم؛ این عمر تو دانی به چه سانی طی شد؟

پوچ و بس تند چنان باد دمان !

همه تقصیر من است ...

اینکه خود می دانم که نکردم فکری

که تامل ننمودم روزی

ساعتی یا آنکه چه سان می گذرد عمر گران

پایان سال اول برای من یک موهبت بود تا بیشتر دوستانم و شهرم را دریابم. دوست داشتم بیشتر بدوم و بیشتر در شهر خودم باشم ولی مدام حسرت دانستن چیزهای جدید و کشف ندانسته ها مرا آزار میداد و نمی گذاشت راحت بنشینم.

مشغله  و فکر ما همان پلی استیشن بود و در یک کلوپ دیگر و این بار GTA روی سیستم خونه و شب و روز مکس پین بازی کردن! 

خانه مان را رنگ زده بودیم و باز هم دست بردار نبودیم توی یک وجب جا هم باید بازی می کردیم. خواهرم هم البته یاور همیشگی من در امر بازی کردن شده بودن و رکوردهای خوبی هم ثبت می کردیم. 

روزهایی بود که شاد بودیم و می خندیدیم. پدرم بازنشسته شده بود و تازه ماشین گرفه بودیم و این قضیه برایمان خیلی شیرین بود. به خصوص این که بعدها علاقه خودم رو هم توی رانندگی از همین طریق کشف کردم. 

یک اتفاق بزرگ تر که در اون تابستان افتاد و واقعا تاثیرگذار بود این بود که روزی با دامادمون رفته بودیم کتابخانه عمومی و اون جا کتابی به اسم هری پاتر و سازمان ققنوس رو دیدم و تصمیم گرفتم مطالعه کنم. به طرز عجیبی کتاب برای من شیرین و خواندنی بود. دوست داشتم کتاب را بجوم و بارها و بارها بخوانم!از همان موقع شروع کردم به گشتن برای پیدا کردن نسخه های دیگر و این امر در شهری مثل خرمدره چندان هم ساده نبود چون مثلا کتاب اول رو به سختی و در وضعیتی داغون در یک کتابخانه عمومی دورافتاده پیدا کردم و کتاب دوم رو وقتی پیدا کردم از خوشحالی نزدیک بود بال در بیاورم. مثل الان کتاب های مجازی فراگیر نشده بود و آرشیو داری هم مد نبود. واقعا چقدر لذت بخش بود گشتن برای به دنبال کتاب و در عرض سه روز کتاب 800 صفحه ای رو خواندن! شب و روز کتاب را به زمین نمی گذاشتم و با لذت هر چه تمام تر با هری پاتر همراه می شدم و پا به پای شادی های هری شاد میشدم و پا به پای ناراحتی های او دل نگران می شدم. وای از روزی که جلد ششم را خواندم و آن قسمتی که دامبلدور فوت کرد! باور کنید از ناراحتی دوست داشتم نصف شبی داد بزنم و همین احساسه که بهش میگم معجزه ادبیات و می تونه یک انسان رو با یک انسان مجازی و ساخته ی ذهن یک بشر دیگر در متصل کنه و کار به جایی برسد که برای شخصیت داستان اشک بریزد.....

برای من اگر خدا و پیغمبری وجود داشت در آن سال ها خدایش همان خدای رولینگ و پیامبرش همان نویسندگانی بود که سیل شگرفی از جادوی نوشتن را به من میدادند و قطره قطره در غلتان از چشم هایم جاری می کردند....

چه خدایی بالاتر از آن که بتواند کاری کند از افکارت شگفت زده بشی و عظمت دنیا را فقط با نوشته نشانت بدهد  و چه پیامبری بالاتر از آنی که با کلام سحرانگیز مقاومتت رو در هم بشکنه و یارای مقاومتی هم نداشته باشی؟

علی ای حال لباس های نو را پوشیده و کتاب ها را جلد کردیم و اسممان را هم رویش نوشتیم و یک مهر به مدرسه رفتیم و باز هم آقای اعلایی مقدم را دیدیم. 

معلوم شد که یک سال دیگر هم ایشون مدیر خواهند بود و توفیق زیر دست ایشون تربیت شدن را همچنان از دست نداده ایم.

آن سال هم ما یک ماه اول مهر را به دلیل تداخل ماه رمضان با مهرماه نمی تونستیم ناهار رو در سلف میل کنیم و می بایستی کیک  و ساندیس های توزیعی رو میخوردیم و کسی عقل نداشت بپرسد که آخر بچه های 11-12-13 یا 14 ساله اصلا باید روزه بگیرند؟

سال دوم ما را به یک کلاسی فرستادند که سختی میشد اسم کلاس بهشون داد چون واقعا برای کلاس بودن کوچک بودند ولی خب کاریش هم نمیشد کرد و ما هم رفتیم بی اعتراض نشستیم و دبیران گرامی هم دانه به دانه آمدند دبیران همان سال قبلی ها بودند ولی خب یک سری دیگر نبودند مثل رحیمی دبیر علوم  ولی بقیه همان ها بودند. به جای آقای رحیمی هم آقایی به نام آقاولی رو فرستاده بودند که البته بسیار با تجربه بود ولی خب من شخصیت و استرسی که رحیمی به کلاس می داد را بیشتر دوست داشتم.

چند نفر از همکلاسی های سال قبلم هم دیگر نبودند چون رد شده بود مثل امید عارفی.پسری که کنار دست خودم می نشست یک سال و دست آخر هم رفت به شریف آباد و دیگر برنگشت. یک یادگاری از او دارم که هنوز توی گوشه خانه امان به شکل یه گیتار چوبی خودنمایی می کنه و تجدید خاطره می کند.

سال دوم با حمید جعفری هم نیمکتی بودیم و ردیف جلو می نشستیم و فکر کنم از ساکت ترین نیمکت های کلاس بودیم! آن سال تا اواسطش طبیعی بود تا این که یک اتفاقی افتاد و سر چیزی که دقیقا خاطرم نیست علیرضا جلیلی و طاهروردی گویا اختلافی پیدا کردند و شکافی که فکر می کردم از سال اول توی کلاس ما وجود داشت نمایان شد و کلاس به دو دسته متخاصم تبدیل شد انگار. من و سه چهار نفر دیگه که رابطه نسبتا خوبی با علیرضا جلیلی داشتیم یک دسته شدیم  بقیه هم یک دسته دیگر و انگار کلا فضا و جو کلاس فقط تیکه انداختن بود. به خاطر حمایت های آقای داداشی از علیرضا به نظرم این دوستان حتی کار رو به دبیران هم کشوندن و دست آخر این قضیه باعث شد که برای سال سوم آقای داداشی کلاس ما را انتخاب نکرد و سال آینده دبیر ادبیات ما شد آقای دارایی!

واقعا تمامی آن اتفاقات فقط به خاطر نمره بود؟! به خاطر این که یکی چند نمره بالاتر شد؟

آن سال محمد سپاهی نژاد که اون هم بچه شریف آباد بود عجیب شیطنت هایی می کرد. لازم به ذکره که محمد قدش اون موقع فکر کنم راحت 180 سانتی متر میشد و اصلا بقیه پیشش کوتاه قد بودیم! با اون قد بسیار لاغر بود جوری که تصورش هم سخته. همه به شیطنت ها و شوخی هاش عادت داشتیم تا این که چند روزی مدرسه نیومد و نگران شدیم که چه شده! بعد چند روز که آمد و همه دورش جمع شدند که بپرسند کجا بوده سر کلاس گفت دور قلبم چربی جمع شده بود!این گفته مثل آتیش توی انبار باروت بود و دیگه نمیشد کلاس رو کنترل کرد.

بهمن شخ محمدی هم البته همکار همین محمد در امر اخلال کلاس بود که اون هم اون سال از کلاس ما جمع شد و دیگه بعدها ندیدمش.

اون سال برای بار دوم برای انتخابات شورای دانش آموزی شرکت کردم و برگزیده شدیم و به خیال خودمون هم رفتیم تا مدرسه رو قدری تغییر بدیم که دریغ از یک صدم تغییری که از جانب ما توی اون مدرسه به وجود بیاد!! سال قبلش هم البته شرکت کرده بودم ولی رای نیاورده بودم ولی خب هر دفعه چیزهای جدیدی یاد می گرفتم از این انتخابات ها و این که اصلا کسی اهمیت نمی ده اینجا که آیا وعده های انتخاباتی قابلیت اجرایی شدن رو داره ؟!

در این سال هم مراسمات راهپیمایی و تمام ماجراها ادامه داشت و زیر برف و باران  و سنگ و کلوخ هم باید می رفتیم و آمریکا را فحش می دادیم! یادم هست یک روز در جریان راهپیمایی 22 بهمن به قدری هوا یخبندان بود ه عطای رفتن را به لقایش بخشیدم و در خانه زیر پتوی گرم و نرم خودم خوابیدم و فردایش فهمیدم که به دلیل تعداد کم شرکت کنندگان مدیر مدرسه تصمیم گرفته اون هایی که آمده بودند را به اردوی ماسوله ببرد! من هم که از خیلی از بچه ها شنیده بودم که چه حرف هایی گفته شده خودم رو سریع به آقای یوسفی رسوندم و گفتم که من هم حضور داشتم! ایشون هم یک نگاهی ب من کرد و اسمم را نوشت و من هم با سایرین راهی ماسوله شدم! سفری که بسیار خاطره انگیز بود مخصوصا وقتی که با سرماخوردگی هم همراه شده بود.متاسفانه عکسی موجود نیست از آن سفر هم ولی همین امسال دوباره تونستم ماسوله برم و یکی از زیباترین جاهای ایران را دوباره ببینم.

زیاده از بحث منحرف نشوم،در همین سال بود که با کیوان که داشت سوم می خوند رابطه ام بهتر و بهتر داشت می شد  و به طبع با سوم های دیگه و از این طریق بود که شناخته تر شده بودم توی مدرسه و نزد بچه ها . شناخته تر شدن یعنی دوستان بیشتر و موقعیت های بهتر و خندیدن های بیشتر که برای من حس مطبوعی بود. با کیوان از نظر فکری رابطه خوبی داشتیم و افکارمون تا حدود زیادی شباهت داشت به هم و همین عامل موجب تقویت رابطه مون بود.

اون سال داشت به آخرهاش نزدیک می شد و من هم که از نظر فکری توی اون دوران به زعم خودم دوره ی ثبات رو می گذروندم یکی از بهترین سالیان زندگیم رو داشتم بی دغدغه می گذرونم و از بودن در کنار خانواده و رانندگی به صورت مستقل و در کل آدم بزرگ حساب شدن در دوره ی نوجوانی حسابی لذت می بردم ولی خب یک رسم دیرینه است که هر چیزی که موردعلاقه انسان باشد زوود تموم می شود و آن سال هم همان طور بود هر چند که معدلم باز هم بالای 19 ونیم بود ولی آن سال هم به آخر خود رسیده بود. در آخر سال که با حواشی بسیار زیادی مثل خداحافظی سوم ها و آشتی ظاهری بچه های کلاس همراه بود با فکر کردن به آینده ای روشن و لذت بردن بیشتر از زندگی پس از مدرسه با گام های مطمئن از مدرسه خارج شده و به سوی منزل رهسپار شدم.......

درخت و غروب و دریا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۵۲
امید پویان

5 سالم بود آرزو داشتم قوی ترین آدم جهان باشم

6 سالم بود آرزو داشتم پولدارترین آدم جهان باشم

7 سالم بود آرزو داشتم دانشمندترین آدم جهان باشم

8 سالم بود دوست داشتم قدرتمندترین آدم جهان باشم

9 سالم بود دوست داشتم پاک ترین آدم جهان باشم

10 سالم بود دوست داشتم بهترین فوتبالیست جهان باشم

11 سالم بود دوست داشتم مشهورترین آدم جهان بودم

12 سالم بود دوست داشتم بهترین سخنران جهان بودم

13 سالم بود دوست داشتم که فقط یک اروپایی بودم

14 سالم بود دوست داشتم بهترین کتاب های جهان رو میخوندم 

15 سالم بود دوست داشتم یکی از شخصیت های داستانی کتاب ها باشم

16سالم بود دوست داشتم یکی از ژنرال های هیتلر بودم و تاریخ رو عوض میکردم

17 سالم بود دوست داشتم نابغه ترین آدم جهان بودم

18سالم بود دوست داشتم استاد دانشگاه بودم 

19 سالم بود دوست داشتم یک انسان فوق العاده بودم

20 سالم بود دوست داشتم خودم بودم

برای 21سالگی فقط دوست دارم ....... باشم.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۵۲
امید پویان

شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش/ که تا یک دم بیاسایم زدنیا و شر و شورش


با ثبت نام کردن در مدرسه نمونه دولتی قائم ابهر هر روز که به مهرماه نزدیک می شدیم استرسم بیشتر و بیشتر میشد! استرس این که باید از مدرسه و دوستان دوست داشتنی ام جدا بشوم و بروم به شهری که قبل از آن هفته ای یکبار هم آن جا نمی رفتم!

با رحمان هم نیمکتی ام در کلاس 5ام که حرف میزدم مدام نگران بود و علاقه ای به رفتن نداشت و آخر هم قیدش را زد و در مدرسه راهنمایی شیفت مخالف ما که همون "استاد شهریار" بود ثبت نام کرد.

ولی نگرانی ما همچنان ادامه داشت تا این که یک مهر رفتیم سرکلاس و معلمان بزرگوار تشریف آوردند سر کلاس.

یادم هست که روز اول بود و سرکلاس ریاضی ی دبیری موقت اومد به نام "محمدعلی میرزایی" . ایشون یک سوال پرسیدند که جواب ساده ای داشت. یکی از بچه ها جواب نامربوطی به سوال داد و چون سوال برایم راحت و خنده دار می نمود به عادت کلاس پنجم زدم زیر خنده که ناگهان با چهره افروخته و اخموی ایشون  متعاقبا توضیح خواستن ایشون رو به رو شدم.این شد که تصمیم گرفتم بیشتر ساکت باشم سر کلاس های درس تا ناخواسته حرف یا حرکت نا به جایی نکرده باشم.

توی کلاس نزدیک به 6 نفر خرمدره ای بودیم و مابقی ابهری یا مال روستاهای دور و اطراف. یک رنگین کمانی از بچه های منطقه بود که مثلا در درس سرآمد بودند و همین باعث میشد در ابتدای ورود متوجه جو سنگین مدرسه و کلاس بشوید. همه رقابتی بودند و نمره اصلا برایشان شوخی بردار نبود!

چیزی که ملال آور بود و واقعا ناراحتت کننده این بود که به دلیل میزان ارزش قائل شدن مدرسه، اولیا و به طبع بچه ها همه شده بودند ماشین حفظ درس و کسی در عمل با دیگری دوست نبود انگار.

یک الی دو ماه اول به حالت نیمه دپرسی گذشت و عذاب این که باید صبح ها ساعت 6.30 دقیقه بیدار بشوم به جای 7.30 و این که هر روز باید سوار سرویس بشم تا برای تحصیل در آن مدرسه فخیمه بروم در حالی که مدرسه خوبی با دوستان سابقم در نزدیکیم بود. 

دبیران آن موقعمان را که خاطرم میاد این ها هستند (آقایان):

ادبیات (داداشی)،ریاضی(الهیاری)،حرفه و فن(آقای ستوده) تعلیمات دینی و قرآن (حاجیخانی)، پرورشی(حاجیخانی)، ورزش(قرایی)،تاریخ و اجتماعی و جغرافی (شکری)،عربی(آذرپرند)،علوم (رحیمی)

کلاس های ادبیات ما یک مدت تمام برای من شکنجه ای بیش نبودند! 

به علت این که از همون ابتدا چیزهایی رو که نمی فهمیدم حفظ می کردم در مورد قسمت های دستوری ادبیات فارسی همین کار رو کردم و نتیجه فاجعه آمیز بود. هر قدر میخوندم کمتر جواب می گرفتم. 

این آقای داداشی هم عادت داشت شفاهی بپرسه وقتی هم می رفتی پای تخته اگه نمی خندیدی می گفت چرا نمی خندی! اگر هم می خندیدی می گفت نخند آقا زشت میشی!

خلاصه با هزار زور و زحمت کلاس های ایشون رو به خیر گذروندم اون سال و البته با نمره بالا!صادقانه بگم سال اول دل خوشی از ایشون نداشتم ولی بعدها نظرم درباره ی ایشون تغییر کرد.

ایشون یک اخلاقی هم داشت کلا بیست به کسی نمیداد با هزار زور و زحمت هم از ریاضی بیست میگرفتی از ادبیات بیست نمی گرفتی و حسرتش به دلت می موند!

دبیر ریاضی آقای الهیاری واقعا آقا بود! یکرسی از بچه ها قبولش نداشتن و اون یکی معلمه یعنی میرزایی رو دوست داشتند ولی من هرروز احترام بیشتری برای این مرد یا پسر قائل میشدم و هر قدر هم بیشتر فکر میکنم به رفتارهاش بیشتر ازش خوشم میاد!

توی نمره دهی دست و دلباز بود ولی نمره ی مفت به کسی نمیداد و ابدا اخلاق های تند نداشت و زودرنج نبود. صبر و حوصله مثال زدنی و سادگی و تواضعش به طرز عجیبی مجذوب می کرد آدم رو. به دلیل جوان بودنش اکثرا باهاش راحت بودن بچه ها و اون هم هیچ وقت خودش رو نمی گرفت.

در آن سال بین کلاس های اول یک ، اول دو و اول سه فقط دبیر ریاضی کلاس اول دو که ما بودیم این آقا بود و بقیه دبیرشون آقای میرزایی بود که ذکر اولین خاطره مون با ایشون رفت. ایشون هم سخت گیر ولی مبتکر بودند و خیلی از بچه ها رو میدیدم که ناله می کردند از دست ریاضی ولی برای ایشون احترام قائل بودند.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۳۷
امید پویان

سال چهارم هم با گذشت روزها و ماه های کودکی گذشت و خاطره شد 

تابستان آن سال هم در کلوپ و به دوچرخه سواری گذشت البته یک سرگرمی جدید هم پیدا کرده بودم و آن کلاس زبان بود که آن موقع موسسه سیمین می رفتم و شروع کرده بودم به یادگیری زبان انگلیسی که برایم بسیار شیرین و آسان به نظر می رسید.

در آن کلاس دوستان بسیاری پیدا کرده بودیم و برای شلوغ کاری و اذیت کردن مدام داد میزدیم و صداهای عجیب درمیاوردیم به اسم تمرین صداهای انگلیسی، نام مدرس را دقیقا یادم نیست اما مطمئنم که با آقای حیدری زبان آموزی رو شروع کردم.

این نکته خوشامد من از انگلیسی و .... برای من بعدها بسیار منشا خیر شد که بعدها درباره اش بیشتر خواهم نوشت.

از جمه دوستانی که در کلاس زبان داشتیم بهزاد بود که از قضا بعدها هم محلی ما شد و پای ثابت فوتبال بازی کردن های ما.

تابستان آن سال نیز با همه باید ها و شایدهایش گذشت تا برگ دیگری از صحیفه عمر ما رقم بخورد و دوباره 1 مهر و دوباره در صف ایستادن ها و دوباره در زنگ های تفریح سیب خوردن  و دوباره جدل های معموله بر سر توپ و فوتبال تکرار شود.

معلم آن سالمان آقای قاسمی بود، دبیری توانا که الحق و الانصاف زحمتکش بود و از درس چیزی کم نمیزاشت. 

ایشون یک عادتی داشت که قبل از این که خودشون بیان کلاس چند نفر را موظف کرده بودند که از بقیه درس بپرسند و همین نمره ها رو هم توی دفتر نمره ثبت می کردند بنابراین همه کلاس مجبور شده بودند که درس بخونند و کسی بدون مطالعه میومد مشخص میشد. یکی از این درس بپرس ها من بودم و دیگری جواد.

امابعد از گذشت دو ماه نتیجه گرفتیم که تبانی کنیم و به همدیگه 20 بدیم! 

اثرات تخیریبی این کار بر ما روشن نگشت مگر تا سال ها بعد که فهمیدیم اگر نمره بی تلاش به دست بیاد نابود کننده است و ریشه علمی آدم رو می خشکونه.

آن سال هم با بازی مهیج قلعه بندی ادامه داشت! 

حالا این بازی چه بود؟

دو  گروه میشدیم با برف قلعه می ساختیم به همدیگه حمله میکردیم خراب میکردیم قلعه حریف رو!

این بازی به درگیری فیزیکی هم کشیده میشد و با یخ سر همدیگه هم می کوبیدیم و فکر کنم دست آخر به دلیل اعمال خشونت بیش از حد توسط نیروهای صلح بان یعنی ناظم محترم قدغن گشت و ما هم بازی های دیگری را پیگیر شدیم ولی سخن اول را باز هم بازی های تازه وارد کامپیوتر می زدند.

آن سال یعقوب صاحب کلوپ ، کلوپو ول کرد واسه کار رفت تهران توی یه هتل مشغول شد و بهروز و بهزاد که دو تا برادر بودند کلوپ رو تحویل گرفتند . با تغییرات و تحولات انجام شده میزان فحش هم به طرز عجیبی رشد کرد!

هر فحشی هم بلد نبودی می تونستی از اون جا یاد بگیری.

نیمسال اول هم با به به و چه چه از وضعیت عمومی پیش می رفتو ما همچنان غرق در برف و بخاری نفتی عجیب الخلقه کلوپ و بازی های رایانه ای و فیلم های تازه با کیفیت شده کامپیوتری و ایضا آهنگ های ینگه دنیا بودیم که اطلاعیه ای توجه من رو جلب کرد در مدرسه : 

" آزمون ورودی مدارس نمونه دولتی"

آن روز که ثبت نام می کردم در آزمون فکر نمی کردم تا چه حد این انتخاب تاثیر گذار خواهد بود ولی خب از آن جایی ک زندگی پیچ های غیرمترقبه زیاد داره این مورد هم پیش آمد.

روز آزمون که در مدرسه شهید عزیزی خرمدره برگزار شد رفته بودیم خیلی از بچه ها بودیم،  فرزاد، کاظم، رحمان ، امیررضا و خیلی های دیگه ....

تا دقایق آخر داشتم میخوندم و بقیه هم بودند که سوال می کردند از همدیگر ولی من همیشه از سوال و جواب پیش و پس از امتحان بدم میومد ومیاد.

آن سال پنجم از همه بیشتر بعد از رفتن میدیار با کاظم صمیمی شده بودم، معمولا بساط بازی هایمان صبح ها خانه آن ها و بعد از ظهر ها توی پارک بود. 

یه آهنگ مخصوصی هم داشتیم که دو تایی میخوندیم و کلی میخندیدیم.....

اون آهنگ آهنگ دیوونه منصور بود 

میتونید آهنگ رو از این جا دانلود کنید و گوش بدید:

دانلود آهنگ دیوونه شو منصور



با پایان آن سال و باز هم شاگرد اولی با معدل 20! نتایج نمونه دولتی اعلام شد و به همراه فرزاد و کاظم برای ثبت نام به مدرسه نمونه دولتی رفتیم که اسم مدرسه "نمونه دولتی قائم " و واقع در ابهر بود.........

رفتن به آن جا یعنی گسستن از دبستان انقلاب و شهر خرمدره! گسستن از خیلی خاطره ها! گسستن از راهی که سال ها برای رسیدن به خونه طی میکردم! گسستن از راه رفتن توی برف! گسستن باز هم از همه خاطرت و کلاس های مدرسه، گسستن از همکلاسی های 5 ساله...........


زندگی همیشه فراتر از تصورات رو به تصویر میکشه برامون مثل درختای بالای ابر توی عکس زیر 

ماسوله


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۰۴
امید پویان

آسمان رقصید و بارانی شدیم

موج زد دریا و طوفانی شدیم

                                                      بغض چندین ساله ی ما باز شد

                                                      یا علی گفتیم و عشق آغاز شد

 

سال پیش دبستانی با خاطرات مبهم اما شیرینی گذشت که ذکر آن در پست قبلی برای شما خوانندگان نادیده رفت.




تصویر کتاب فارسی اول دبستان         




سال تحصیلی جدید باید رسما تحصیل را آغاز میکردیم.

قبل از تحصیل علاقه شدیدی به نوشتن و خواندن داشتم. روزنامه ها را جلوی چشمم میگرفتم و از خواهرم می خواستم که کمکم کند تا بدانم که چه نوشته است.خواهرهایم همیشه در این زمینه کمک حال بودند و نقش زیادی در کمک به مطالعه من میکردند.....


علی رغم علاقه ام به خواندن و نوشتن در سال تحصیلی اول که در زمان ما ثلثی بود توفیق چندانی نداشتم  و حتی کار به جایی رسید که از بقیه بچه ها هم احساس میکردم ضعیف ترم در درس. تا این که یک  روز اواخر ثلث اول فهمیدم که درس ها سخت نیستند! یعنی انگار یک دفعه دنیایی از فهم به من اعطا شد! 

خلاصه اش این که با وجود شیطنت های بسیار و همراهی با "مهران" و "شاه نبات" در درس هم عقب نیفتادم.....

بابا آب داد! 


معلم آن سال ما آقای  ناصر حسین خانی بود در دبستان انقلاب شهر خرمدره، انسان مودبی بود و با بچه ها شوخ و مهربان بود.

یک روز طبع شرارتم گل کرده بود که اذیت کنم ، چون جثه ریزی داشتم در پشت لنگه ی در راهرو قایم شدم و همه کلاس دنبال من میگشتند که ببینند کجایم!

نیم ساعتی گشتند تا این که خوشحال و خندان خارج شدم که دو تا لگدی از آقای حسین خانی عزیز _که در همه حال دوستش میدارم_ نصیب بنده شد و قدری خاطر عزیزم مکدر شد!


توی این تصویری که می بینید در اول ابتدایی انگاری به بچه ها یاد میدن که زن ایرانی جز شست و شو و غذا پختن و خیاطی هیچی نیست که نیست!



       اکرم آش میپزد! کتاب فارسی دهه هفتادی ها


همه اش میخندیدم. برایم اهمیتی نداشت که چه پیش می آمد فقط میخندیدم!

مدیر مدرسه مرد خشنی بود به نام آقای اسفندیاری که همه حتی پنجم ها از او میترسیدند و مدام به دانش آموز ها میگفت "کودن عوضی"  و حسابی تهدید میکرد و شلنگ میزد و من از ترس وی زنگ های تفریح هیچ وقت در کلاس نمی ماندم.

یکی از معضل هایم همان مراسم های آغازین با حضور آقای ایوبی عزیز بود!

در برف ها با گام ها کوچکمان به سمت برف ها و مدرسه می رفتیم. چکمه های پلاستیکی در پایمان میکردیم و کلاه هایی سرمان میکردیم که فقط چشم هایمان معلوم بود. در آن صبح های واقعا سرد و بعضا بادی مجبور میشدیم به زور مدیر گرامی نزدیک به 20 دقیقه در آن هوا بایستیم. همیشه آرزو میکردم سریع تر بریم داخل ! اما نمیشد که نمیشد!

در آن سال با محمد دیگر همکلاس نبودیم چون شناسنامه اش کوچک بود او را دوباره به پیش دبستانی فرستند و یک سال از ما عقب ماند. 

آن روزها الکی مدرسه ها را تعطیل نمی کردند . برف تا زانویمان بود و مدرسه قدری از محیط شهری دور بود ولی باز هم تعطیلی در کار نبود......

همه جای مدرسه مان خراب بود، نیمکت ها ، سقف کلاس ها ، آب خوری ها ، حتی درهای دستشویی ها، اما دل هایمان ساده و سالم بودند. با هم می خندیدیم! به هم  نگاه میکردیم و بی واسطه می خندیدیم.به سوراخ های روی دیوار میخندیدیم! به گربه ی کتاب درسی میخندیدیم ، خوراکی هایمان را صادقانه تقسیم میکردیم و شادمانه دنبال بازی میکردیم. عشقمان فوتبال بازی کردن بود! اما توپ هم توی دفتر مدرسه بعضی اوقات پیدا نمیشد! 


تصاویر کتاب فارسی اول دبستان


وای که چه شادی ها و دنیای امنی داشتیم!

از دست بابا آب می گرفتیم و الفبای زندگی بود که خوانده میشد و رجعت آرامش و شادی های خالصانه و پاک کودکانه.

بچه ها مدام به دنبال در رفتن از کلاس بودند. همه با هم یک دفعه اجازه میگرفتند که بروند دستشویی! بعضی ها کم رو تر بودند و اجازه نمیگرفتند! یا وقتی معلم سوال میکرد استرس می گرفتند و از بد حادثه سر کلاس خرابکاری میکردند! معمولا معلم جواد رو که به نوعی مبصر کلاس بود با این ها میفرستد تا منزلشان تا تعویض لباس کنند!

در آن سال یک سال پنجمی بود به نام ----- که عجیب علاقه مند بود به اذیت کردن سال اول ها! ما را اذیت میکرد و میترساند . ما هم دسته جمعی حمله میکردیم بهش! الان که فکر میکنم میبینم احتمالا از یک نوع بیماری روانی جدی رنج میبرده است!



پاییز زمستان کتاب فارسی اول دبستان  


آن سال با خواندن اسم من و چند نفر دیگر در سر صف به عنوان شاگردهای ممتاز به پایان رسید! وای که چقدر خوشحال بودیم که باید به دنبال توپ در تابستان میدویدیم!

تلویزیون را روشن میکردیم و با حرص و ولع به برنامه ها خیره میشدیم و مدام هم آقای خاتمی رو میدیدیم که رئیس جمهور وقت بود........

فوتبالیست ها کارتون محبوبمان بود! آخ که چقدر شوت زدن های سوباسا را دوست داشتم و آرزو داشتم مثل او بتوانم بازی کنم .

بعدها زندگی نشانم داد که گاهی گل به خودیی هایی میزنیم که به سختی حتی دروازه بانی مثل واکی بایشی هم میتونه بگیرتشون!

سال اول دبستان ما نیز به همین ملاحت گذشت.

گر به کعبه نرسیدیم لاقل در حد وسع خویش برای جبران دویدیم........


زندگی برای ما مثل یک رود جریان داشت شاید کم آب بود ولی از دل روزگار صخره ای میگذشت و ما نیز گویی همچنان به دنبال قایق هایمان در جوی آب به دنبالش روان بودیم.....

پ ن 1: چند وقت پیش جواد را در ابهر دیدم که نامزد کرده بود و با نامزدش در خیابان بودند.

عکس زیر هم که خودم گرفتم شاید تصویری باشد که در ذهنتان بیاید:


رودخانه هراز

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۲۴
امید پویان

به نام حکیم بخشنده

از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده ى جوانى از این زندگانیم
دارم هواى صحبت یاران رفته را
یارى کن اى اجل که به یاران رسانیم
پرواى پنج روز جهان کى کنم که عشق
داده نوید زندگى جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده ى جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله ى من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بى همزبانیم
اى لاله ى بهار جوانى که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتى که آتشم بنشانی، ولى چه سود
برخاستى که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

شعر از شهریار



سال سوم دبستان نیز گذشت و تابستان دیگری آمد. تابستانی که با شدت و حدت هر چه تمام تر به سوی داغی می رفت و منی که غرف در دنیای شگفت شدیدا متحول شده با ورود کامپیوتر بودم. همه چیز انگار داشت عوض میشد کمی قید دوچرخه سواری را زدیم و به جای آن جذب ویدئو کلوپ شدیم! جایی که میتونستیم بازی کنیم اون هم با دستگاه های پلی استیشن 1 ای که عجیب برای نسل ما خاطره آفرین بودند و شاه گرفافیکی آن موقع که حتی کامپیوترهایمان نیز قدرت مقابله با آن ها را نداشتند.

تنها کلوپ اطراف خانه ما کلوپ "یعقوب"بود که همه بهش میگفتن "یعقوب سونی" . جمع میشدن اون جا بازی می کردن ما اوایل فقط می رفتیم برای تماشا ، آن جا اکثریت از ما بزرگ تر  بودند و بازی که بازی می کردند فوتبال 98 معروف پلی استیشن یک بود که چندان مورد پسند ما بچه ها نبود ولی بعد یک مدت چشم باز کردیم دیدیم که شدیم پای ثابت آن جا   و 98 باز! 

کلوپ محیط جالبی نبود ولی بد هم نبود ، دبیرستانی ه و راهنمایی ها که میومدن فحش های بدی میدادند و فحش های رکیک زیاد شنیده میشد آن جا اما ما حال خودمان را داشتیم  و سرمان به کار خودمان بود  و از بازی هایمان لذت می بردیم. 

همبازی آن موقع ما بهنام شده بود که به تازگی همسایه ما شده بود و پسر کار درستی بود و کل آن سال را با هم بودیم. بهنام یک سال از من بزرگ تر بود و هم مدرسه ای هم بودیم و به خانه همدیگر هم رفت و آمد داشتیم و راحت بودیم و حتی دعواهای دو نفره هم میکردیم  و نقشه های دو نفره هم می کشیدم که شرح آن ها در این جا نمی گنجد.

به هر حال رفتیم به چهارم دبستان و باز هم یک مهر و باز هم ایستادن در صف آغازین . 

معلم آن سال ما آقای اکبری بود که  شخصی کم حرف و مهربان بود که ابدا به تنبیه فیزیکی اعتقاد نداشت و تا جایی که یادم می آید کسی سر کلاس او کتک نخورد و معمولا همه چیز آرام بود.

در آخر همین سال یا سال پنجم بود که میدیار برای همیشه از ایران رفت و به واقع رئیس جمهور عراق به کشورش رفت!

باهمین آرامش سال چهارم نیز می گذشت فقط یک سوال فلسفی ذهنم رو پر کرده بود ان موقع که تا سال ها بعد جوابی هم براش نگرفتم. 

همین سوال باعث شد که شور و حالم نسبت به زندگی رو از دست بدم و جبری بشوم ، بدین معنا که از یک طرف قضیه  به نوعی نیهیلیست مذهبی شده بودم و با باور خدا ارزشی برای این جهان قائل نبودم و از طرفی با علم به ذات تقدس نمیتونستم هماهنگی بین دیده ها و دانسته ها برقرار سازم و همه چیز رو فانی و به درد نخور میدانستم و شور و شوق زندگی در کمال تعجب تا مدت ها نبود که نبود.

درس میخواندم و مدام 20 میگرفتم، ولی معنای زندگی برایم پیدا نمیشد . همه چیز رو به شکل یه بازی مسخره میدیدم که از قضا بازیگرانش خود انسان ها بودند و این تا حدود زیادی حس کمال طلبی و میل به پشیرفتم را کم کرده بود و معنای دیگری از خداوند برایم تجلی کرده بود.

مانده بودم میان چند تفکر و خدایی را میدیم که عصا به دست انسان ها را می اندازد به جهنم و این که عاقبت همگی خواهیم سوخت و این عذاب و ملالی که در دنیا کشیدیم بدترش را آن جا هم می کشیم و از وظایف دینی و .... می ترسیدم.

نمیشد که نمیشد!

یک سال تغییری ایجاد نشد و فقط حاصل این شد که قدری مطالعات فلسفی پیدا کردم که آن ها هم به دردم نخورد و نتوانستم پاسخی پیدا کنم.

در آن سال نسبت به مرگ و مفهوم حیات، واژه های جدیدی پیدا کردم و نظرم نسبت به این مفاهیم دستخوش تغییر شد.


مرگ برای ما معنای تمام شدن و مردن است حال این که صادقانه توصیفات را از مرگ صادق خان هدایت دارد که مرگ را به سان مادری دوست داشتنی مبینید و خودش هم می شتابد برای رفتن در آغوش مرگ.


یا مصداق آن حدیث یا آیه شریفه :"بمیرید قبل از آن که بمیرید" به سوی مرگ باید شتافت. 

چه تضمینی هست که واقعا همه چیز اون طوری که دوست داریم پیش برود ؟

ختم کلام در باب مرگ را حضرت خیام فرموده اند با این رباعی:


ای آمده از عالم روحانی تفت

حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت

می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای

خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت



افسوسزودتر با خیام آشنا نشده بودم و مستی شعرهایش را درک نکرده بودم و ندیده بودم که چگونه میتوان با مستی و مدهوشی خوش بود و به سوالات فلسفی هم خندید و لبخند بر لب ایستاد.

برای درس علوم که امتحان داشتیم انقدر اطمینان داشتم که دیر تر از موعد مقرر رفتیم و امحتحان اواسطش بود که قلب کوچک این جانب داشت از دهانم میزد بیرون لی حس هیجان جالبی داشت که بعدها این بیماری سادیسم وار هیجان امتحان رو فهمیدم مبتلاش هستم پس برای امتحانات معمولا کارهایی میکنم ناخاسته که هیجانات عجیبی رو سر امتحانات تجربه میکنم .

عجیب است که در مورد سال چهارم خاطرات چندانی ندارم . حتی از سال دوم هم کمتر خاطره دارم و خاطرام محدود میشوند به کامپیوتر و آهنگ هایی که لحظه به لظحه باهاشون زندگی کردم.

نمونه این آهنگ ها رو براتون میزارم دانلود کنید تا لذت ببرید.

دانلود آهنگ اگه تو بری زپیشم از سیاوش قمیشی


این هم عکسی که این تک سال ما را بین سال های دیگه مثل تفاوت درخت خشکیده و جنگل به خوبی نشان میدهد:

تک درخت




این عکس رو ببینید و آهنگ درخت ابی رو هم گوش ندهید واقعا حیفه:

آهنگ درخت ابی رو دانلود کنید و گوش بدید

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۵۴
امید پویان

 به نام حکیم جان آفرین


رسم سرمشق های آب بابا یادمان رفت

نوشتن با قلم ها یادمان رفت

 

گل کردن لبخندهای همکلاسی

دریک نگاه ساده حتی یادمان رفت

 

ترس ازمعلم حل تمرین پای تخته

آن زنگهای بی کلک را یادمان رفت

 

راه فرار از مشق های توی خانه

ای وای ننوشتیم آقا، یادمان رفت

 

آن روزها را آنقدر شوخی گرفتیم

جدّیت تصمیم کبری یادمان رفت

 

شعرخدای مهربان راحفظ کردیم

یادش بخیر،امّا خدارا یادمان رفت

 

در گوشمان خواندند رسم آدمیّت

آن حرفها را زود امّا یادمان رفت

 

فردا چکاره میشوی موضوع انشا

ساده نوشتیم آنقدر تا یادمان رفت

 

دیروز تکلیف آب بابا بود و خط خورد

تکلیف فردا نان و بابا یادمان رفت



سال دوم که تموم شد ما نیز خوشحال و شادان به آغوش خیابان برگشتم با این تفاوت که وسیله جدیدی پیدا کرده بودم ! 

حدس میزنید چه بود؟!

یک دوچرخه! بله یک دوچرخه 16 ژاپنی قرمز رنگ که داشتنش بسیار لذت بخش بود!

این دوچرخه را تمام خواهرهایم سوار شده بودند  و چون بسیار محکم بود به بنده هم رسید و کاملا هم از داشتنش راضی بودم

داشتن دوچرخه همان و لذت سواری بر آن در روزهای گرم تابستانی همان. 

ساعت های ظهر تازه می رفتیم برای دوچرخه سواری و گردش با آن دوچرخه های کوچک و چه قدر زیبا بود آن لحظات و چه قدر سوزان بود آفتابی که خوشی های ما را مثل یخ در گرمای تابستان آب میکرد. انقدر این ظهرها بیرون رفتن را ادامه دادیم که پوستم تا قسمتی افتاب سوخته شد و کک ومکی هم شدم .چیزی که الان هم اثراتش روی صورتم مشخصه.

پای ثابت دوچرخه سواری هایمان هم فرزاد بود.

القصه روزگار دوچرخه سواری نیز در کنار کتاب خوانی ایامی خاطره انگیز و لذت بخش برای من کودک فراهم اورده بودند و با کتاب به دنیای قصه ها می رفتم و با دوچرخه محله امان را که برایم مرکز ثقل دنیا بود می گشتم.

دایی گرامی هم که هم محله ای ما شده بود به خانه ی ما رفت و آمد داشت و جملات و کلمات سنگینی از او میشندیم که خب ترجمه و درکش ان موقع سخت بود و بعدها یک دنیا مفهوم را به جهان من آورد همان کلمات.

سال سوم را آغاز کردیم در حالی که یکی از خواهرهایم آن موقع دانشجوی رشته کامپیوتر شد. رشته ای که آن موقع ناشناخته و مبهم بود البته برای شهر کوچک ما . دیدن اولین کامپیوتر به طبع حس خاصی را داشت! حس یک دنیا شگفتی! چقدر عجیب و چقدر جالب! با گرافیک 32 و رم 256 برایم از همه ابرکامپیوترها بهتر بود!

یک بازی به نام "سلطان جاده ها " رویش نصب کرده بودند و اون رو بازی میکردیم وای که چقدر خاطره انگیز بود.

این آشنایی میمون به زودی با ضبط صوت و آهنگ گوش کردن ها بیشتر هم شد!

گویی یک دفعه تکنولوژی پا به جهان من گذاشت. 

کاست هایی که با هزار دردسر و باکیفیت پایین از" منصور" "اندی" "سیاش" "حمیرا " گوش میکردیم تبدیل شده به صوت با کیفیت و بی دردسر در کامپیوتر.

تصورش را بکنید یک موقعی شما یک سال در بچگی صدای یک خواننده را بشنوید و دوستش داشته باشید و از او هزاران تصویر خیالی در ذهن بسازید و بعد در مانیتور جادویی کامپیوتر تصویر او را ببینید!

 


اولین خواننده ای که با همین تصور دیدم "منصور" بود که خیلی آهنگ های انرژی بخشش رو دوست داشتم و چقدر شگفت زده بودم! نزدیک به ده بار موزیک ویدئو  او را دیدم که فکر کنم مربوط به آهنگ "نازک نارنجی" یا "کویر" بود.

سیاوش قیمشی هم که آهنگ "من آخرین رهگذرمش " را انگار شبها که یمخوابیدم کسی برایم لالایی میخواند.

ارتباط من با موسیقی حاصل نشد مگر از طریق رنسانس ارتباطات و کامپیوتر ، این ارتباط تا ب امروز نیز حفظ شده است و در  آینده بیشتر خواهم نوشت در این باره.

دستاورد دیگر شگفت زده شدن در غرب و کشورهای دنیا بود . از طریق همان موزیک ویئو های بعضا بی کیفیت ولی عالی آن موقع که میدیدم بسیار شیفته غرب میشدم. شهرسازیشان و معماریشان را دوست داشتم. خودروهایشان را دوست داشتم! دوست داشتم من هم بتوانم سوار آن قطار ها بشوم و آن موقع ها همیشه با خودم قرار می گذاشتم که روزی به آن جا بروم.

تمام ماجرا این نبود!

پسرعمویم محسن در آن سال ها یک "سگا" داشت که ما نداشتیم! عجب مساله ای بود! 

این سگا با آن بازی های خاص خودش ته تکنولوژی به حساب می آمد با وجود قیمت 16 هزار تومانی هم خیلی از بچه ها نداشتند و برای بازی کردن باید می رفتند کلوپ!

انقدر در خانه غر زدم و برای این دستگاه خیال پردازی کردم که آخر به پاس زحمات زیادی که کشیده بودم پدرجان برایم یک دستگاه "سگا" خرید. 

از قبل به قدری خیال پردازی کرده بودم برای خرید این سگا که همه چیزش را از قبل اماده کرده بودم، کابل برق، میزی که باید تلویویزون روی آن قرار می گرفت و .......!

با اوردن تلویزیون قدیمی تماشا به اتاق وسطی خانه آن جا تبدیل شد به کلوپ من و محمد. 

هر روز ساعت ها بازی می کردیم و بازی موردعلاقه مان هم "مورتال کمبات " بود و "سونیک "  و همون "خرگوشه معروف" . موقع کمبات بازی کردن خواهرم هم به ما اضافه میشد و از قضا هیچ وقت هم موفق به شکست دادنش نمی شدیم!

باید اعتراف کنم که در برخی بازی ها استعداد خوبی داشت.

دسته های خاصی هم خریده بودم که بهشون می گفتیم دسته رمز دار و به خیال خودمون رمز میزدیم باهاشون و تا همین اواخر هم برای یادگار نگهشون داشته بودم کنار آتاری دستی مرحوم.

همه این ها بی ربط و با ربط برای این بود که بدانید فضای کودکی ما چگونه بود و آیا ما نیز "حیات طبیعی" داشتیم یا موجوداتی صرفا مدرسه - خانه برو بودیم.

مدرسه آن سال که شروع شد کمتر احساس تنهایی داشتیم. معلم آن سالمان آقای نوحی بود که انسان بسیار خوش کلام و دبیری ارزشمند بودند که از نظر بدنی هم درشت داشتند منتها به آقای کرمی تحت هیچ شرایط نیم رسیدند!

آن سال شلوغ کاری هایم تمامی نداشت، مدام دردسر درست می کردیم و مدام سر کلاس ها دعوا میکردیم ، بچه ها صدای حیوان در می اوردند ، گاهی از نیمکت ها می پیریند گاهی از کلاس های بالاتر برای ما مبصر می آوردند و مبصر ها ما را تحویل آقای "کلانتری" مدیر جدید می دادند .

شلوغ کاری های من سر کلاس تمامی نداشت تا این که یک روز آقای نوحی سرکلاس درس "خانواده هاشمی " از کلاس اخراجم کرد و آن اخراج و بیرن در کلاس ماندن تاثیرات خاصی داشت و بیرون ماندن از کلاس را فراموش نمی کنم. فکر میکردم اخراجم خواهند کرد و بی سواد خواهم ماند و کارگر خواهم شد غافل از این که فردایش دوباره سرکلاس بودیم  و باز همان اش و همان کاسه با این تفاوت که دیگر جلوی چشم معلم ها شلوغ نمی کردم و زنگ های تفریح را مغتنم می شمردم.

از دیگرخاطره هایم با آقای نوحی شعری که خواست تا حفظ کنیم و با یک مشتی که به سرم زد کل شعر از حافظه ام پرید .

با همه این ها هیچ وقت به صورت جدی کتک نخوردم و همیشه معلم هایم را دوست داشتم و معلم آن سالم را جزو بهترین معلم های سالیان تدریسم می دانم که بعدها توفیق دیدنش دیگر نصیبم نشد که نشد.

آن سال هم هوا سرد بود ، کلاسی که ما در آن بودیم سرد بود گوشه سمت راست میزجلو می نشستم و سرما بود که از در و دیوار کلاس وارد میشد. یک قسمت زا سقف کلاس هم یادم هست که هر لحظه دلش میخواست بریزه و فکر کنم دل عزرائیل بود که به حال ما بچه ها می سوخت و به پاکی دل هامان می خندید که هیچ نمیشد وگرنه هیچ بعید نبود حادثه شین آبادی در آن موقع کودکی  نصیب ما گردد.



تاریکی یک اتاق  و بارقه ی نور



ا نگذری از جمع به فردی نرسی
تا نگذری از خویش به مردی نرسی
تا در ره دوست بی سر و پا نشوی
بی درد بمانی و به دردی نرسی



سال سوم ادامه داشت و اتفاقاتی سرشار از روزهای نوین که افق های تازه ای به رویم باز کرد که بعدها قدرشان را بیشتر دانستم.

یکی از جالب ترین اتفاقاتی که برایم افتاد دوستی با "میدیار " بود. 

میدیار و خانواده اش کرد عراق بودند و در زمان جنگ به ایران مهاجرت کرده بودند و مهمان کشورمان بودند. مثل بقیه کردها از صدام متنفر بودند و صدام داییش رو هم کشته بود که این نفرت را تشدید می کرد . آن موقع با وجود این که جنگ را تجربه نکرده بودم و متولد بعد از جنگ و دهه 70 بودم  از عراقی ها می ترسیدم و بدم میومد هر دفعه که می گفتن عراقی ها یک حس کینه شدید نسبت به اعراب و آن ها پیدا میکردم طوری که حتی وقتی که بعدها خبر حمله امریکا به عراق را هم شندیم ابدا ناراحت نشدم  القصه رزوگار روزی با میدیار که همکلاسیم بود هم صحبت شدیم و تفاوت های فرهنگی جالبمان را متوجه شدیم و چقدر جالب بود اولین تجربه مواجه با فرهنگ دیگری! هر روز بیشتر و بیشتر با هم همکلام شدیم و دست آخر رفت و آمد های خانوادگی امان در رزوهای جمعه شروع شد. خانه آن ها نزدیک به دشت بود بیرون که می رفتیم و بازی می کردیم خیلی لذت بخش بود رها بودیم و خوشحال .

جمعه ها اونا و همسایه هاشون مراسمات خاصی داشتن مثل سیزده بدر ما که حتما انگار باید بیرون می رفتن و به کوه و ... من هم چند بار باهاشون رفتم و خیلی صمیمتشون رو دوست داشتم. 40 الی 50 نفر میشدند و بازی های قدیمی مثل هفت سنگ و وسطی بازی می کردند و چقدر که لذت بخش بود!

آن ها هم در خانه اشان کامپیوتر داشتند و این شوق ما را تکمیل تر می کرد . اسم کردیش "هگر" بود ولی من هیچ وقت به اسم هگر صداش نیم زدم و برای من همیشه میدیار بود. 

روزی وسط همین کوه رفتن ها بود که تصمیم گرفتیم مستند علمی بسازیم! بله مستند علمی!

شروع کردیم به تشریح و با دوربین هم ضبط کردیم. چقدر خنده دار شده بود. متاسفانه فیلم دست میدیار ماند و من  بعدا نشد بگیرم ازش . ولی همیشه در نامه نگاری هایمان اشاره ای میشود به همین قضیه مستند سازی و کلی باعث خنده داست. 

دوستی هایمان با میدیار ادامه داشت تا این که آن سال امریکا به عراق حمله کرد و عراق اشغال شد. یکی دو ماه که گذشت میدیار خبر از رفتن و ترک وطن داد. خبر از رفتن به جایی که بهش تعلق داشت. یک خداحافظ در حد غمیگینی کردیم و تمام شد!

تا دو سال خبری نداشتیم از هم تا این که با یک تماس تلفنی از هم باخبر شدیم و نزدیک به یک سات تلفنی حرف زدیم و کماکان این ارتباط نصفه و نیمه را حفظ کرده ایم.


دریاچه مازندران

الان هم که به مدد تکنولوژی و چت کردن از حال هم خبر میگیریم .

آن موقع ها قرار گذاشته بودیم که من در ایران رئیس جمهور بشوم و در عراق و کاری کنیم که دیگر هیچوقت جنگی نباشد و هیچ بچه ای خانه اش خراب نشه و هیچ وقت قلدری نتواند به مردم زور بگوید تا مردم از کشور خودشان فرار کنند و به دیگران پناه ببرن .

افسوس که نمیدانستیم برخی مسائل تحت کنترل ما نبوده و نیست.

میدیار هم رفت و یک کوله بار خاطره از آن روزها ماند که شاید آینده واسه بچه هامون تعریف کنیم و یک شماره طولانی از خارج کشور که گاه تماس میگیرد.


دیگر دوست ما که علاه و بر فرزاد و میدیار در آن سال بیشتر زمینه آشناییمون فراهم شد پسری به نام امیر رضا بود.

امیر رضا هم مثل خودمون بچه مثبت بود و البته اون هم کامپیوتر داشت و همین وجه مشترک ما " ما " را "ما" کرد .

همیشه در مورد یک بازی خاص دقایق زیادی با هم حرف میزدیم و هیچ وقت هم خسته نمی شدیم . 

زنگ های تفریح یک توپ کوچک میاورد مدرسه و باور کنید خیلی راحت 20 نفر رو با همون توپ کوچیک سرگرم میکرد. دو تیم تشکیل میشدیم و در مدت ده دقیقه یه فوتبال سوباسایی بازی میکردیم .

یک برادر هم داشت کپی برادر اصل خودش منتها از خودش کوچیک تر بود.

متاسفانه سال پنجم که شدیم ان ها نیز رفتند زنجان و ماجراهای دیگه ای که روالش رو دوست دارم در سال های مربوطه بنویسم.


سال سوم هم گذشت باز با همان 20 و باز با همان مدرسه خراب  و سقف در حال ریزش و دستشویی های کثیف و دست های کوچکی که در زمستان  و در اون هوای سرد وقتی زیر شیر اب های یخ گرفته می گرفتیم دست هایمان ه م یخ میبست  و وای به روزی که هواست به یخ روی آبخوری نمیشد و چنان با سر به زمین می خوردی کهقرچ قروچ استخوان هات رو کاملا می شنیدی ..........

آن سال هم تمام شد

اما:

نی قصه‌ی آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
عمری ز پی مراد ضایع دارم
وز دور فلک چیست که نافع دارم
با هر که بگفتم که تو را دوست شدم
شد دشمن من وه که چه طالع دارم


این هم لینک دانلود چند تا از همون آهنگ ها که شاید برای متولدین دهه 70 خاطره انگیز باشد :

دانلود آهنگ وقتی که منصور- کلیک کنید


همیشه با دیدن عکس زیر دلتنگ روزهای بودن و زیستن میشوم و دلم برای آغوش دریا تنگ می شود.

دریا در روز

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۵۱
امید پویان

بوی جوی مولیان آید همی

یاد یار مهربان آید همی




خاطرات سال های گذشته به صورت منقطع جلوی

 چشم هایم می آید و گاه فکر می کنم در عمر کوتاهی که داشته ام  واقعا به دنبال چه بوده ام ؟

اکنون که نردیک به 20 سال از این حاصل زندگانی رفته به چه چیزی این عمر گرانبها را فروخته ام ؟

به هر حال در 6 سالگی وارد پیش دبستانی شدم با مهران.

روزی که پدرم مرا برای ثبت نام برده بود یادم نمی رود، با موتور پدرم رفتیم . جو مدرسه آن موقع مثل الان گل و بلبل نبود!

کتک زدن به شدت مرسوم بود . پنجمی ها سومی ها را می زدند و سومی ها اولی ها را .

خلاصه آن ه در همان روز اول تجربه ام خنده های پنجمی های غول صفت به ما کودکان کودک دل بود!

با مهران در پیش دبستانی  ثبت نام کردیم و البته محمد پسر همسایه امان هم بود. 

چقدر روزهای خوشی بود.

درسی نداشتیم و تنها نگرانی مان این بود که چگونه بیشتر خوش بگذرانیم.

من و مهران و شاه نبات و محمد .

یادش به خیر 

هر کداممان مقداری بیسکویت یا پفک می خریدیم و می ریختیم روی میز و به شیوه غارتگران می خوردیم و چقدر هم لذت بخش بود!

نه میکروب می دانستیم چیست نه غم کفش های پاره داشتیم.

مدرسه که تمام میشد با خوشحالی و خنده های واقعی کودکانه می دویدیم تا به خانه می رسیدیم و ناهار میخوردیم.

در راه هم بازیگوشی می کردیم. 

نادان بودیم و کودک!

چوبی در داخل اب مینداختیم و آن ها میشدند قایق ما و قایق های من و مهران مسابقه می دادند و ما هم سریع  می دویدیم دنبال آن ها! اگر باران می بارید که دیگر خیلی خوشحال میشدیم چون قایق ها با سرعت بیشتری می رفتند و ما هم به دنبال آن ها می دویدیم.....

باران از دماغمان می چکید و ما میخندیدیم .

شور وشوق کودکانه و ازادی عملی که داشتیم بسیار باب میل و لذت بخش بود!


با همه شادی هایمان آن سال نیز گذشت!


وصف حال آن روزهای ما دقیقا در عکس زیر که خودم گرفته ام مشخص است.


مثل آن قایق ماهیگیری از ساحل خویشتن دورم دور.....

ساحل دریاچه مازندران



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۱۷
امید پویان

جهد کن جهد که وقت من و تو در گذر است  
سعی کن سعی که این عمر بسی مختصر است /  عیش و راحت طلبیدن 
ز جهان بی خبریست 

هـــر کـــه بینی در آن جا کنــــد و محتضر است    /    کــــس نــــدارد خــــبر از سابقه روز ازل 

باخبر بـــاش و مزن دم که در آن دم خطـــر است  /   من نگویم غم خود را به کس امـــا چه کنم 
اشک من در غم او راز مـــــرا در پـــرده اســـت    /   هر که شد محرم اسرار نـــزد دیگر دم  
باخبر نیست مگـــر آن که ز خود بی خبر است     / گرچه از محنـــت و غـــم زار و پریشان حالــــم 
                           ساقیا باده بده کاین همـــــه انــــدر گــــذر است 

براستی حاصل عمر ما از 12 سال درس خواندن و در محیط مدرسه بودن چه بود ؟

همواره در طول سه سال اخیر این سوال آزارم داده است که برای چه خواندیم و چه میشد اگر نمی خواندیم؟

جواب این سوال هر چه به سمت زمان حال پیش می رویم باریم آشکارتر میشود.

القصه روزگار سال اول ابتدایی که به پایان رسید خانواده ی مهران به زنجان کوچ کردند. آن تاسبتان خیلی خالی بود انگار دیگر کسی نبود که با او بخواهیم قایق بازی کنیم یا بگردیم.... اخر همان تابستان خانواده محمد هم نثل مکان کردن و هر دو دوستم را از دست دادم.

یک بار چند کوچه بالاتر نزدیک بود با پسری به نام فرزاد دعوام بشه که بعد ختم به خیر شد و از قضا از دوستان صمیمی هم شدیم که تا امروز جزو دوستان خوبم است.

مدرسه آن سال شروع شد و وقتی مدرسه رفتیم فهمیدم که شاه نبات رفته تهران و دیگر از آن موقع ندیدمش.

سال دوم دبستان آموزگار ما آقای کرمی بود که هیکل درشتی داشت و آدم شوخ طبعی هم بود . همیشه لطف خاصی داشت و با شوخی های مخصوص خودش سر وجود می آورد بچه ها را.

علاقه خاصی هم داشت که فرزاد و من را سرکار بگذارد .یکی دو بار بعد از پایان دبستان به او سر زدم و به در خانه اش رفتیم و با پسرش که اسمش میثم بود و در قد و هیکل دست کمی از خودش نداشت آشنا شدم.

آن سال دوم دبستان به طرز عجیبی سرد بود! 

جوری که از همون ابان ماه دیگه نیمشد فوتبال بازی کنیم در حیاط مدرسه و برف و باد و بارون امون همه رو بریده بود! 

البته مدیر بزرگوار آقای ایوبی هم بازنشسته شده بود و دیگه توی سرما زیاد نمی موندیم ولی همچنان با دیدن ایشون بچه های به خصوص بزرگترها احساس رعب و وحشت میکردن! نشون به اون نشون که بعضی اوقات برای کارهای اداری سر میزدن مدرسه هر کی یه گوشه ای قایم میشد با دیدن ایشون در حالی که ایشون دیگه سمتی نداشتن!

ضایعه دلخراش آن سال فوت آقای غضنفری ناظم بود بر اثر تصادف. سال اول که بود همیشه وقتی به او شکایت میکردیم کاری انجام نمیداد و عملا کیسه بوکس بودیم اگر دعوایی اتفاق می افتاد اما از مرگش همه  ناراحت شدند و بعد یکی دو ماه هم همه کاملا فراموشش کردند!

عجب وضعیتی بود آن سال! 

بچه ها برای زنگ تفرح که بیرون می رفتند به قدری اب در کفش هایشان جمع میشد که وقتی وارد کلاس میشدند همه حمله میکردند به شوفاژها تا جوراب هاشون رو خشک کنند. جوراب ها که خیس بود پا نیم ساعت داخل کفش می موند کاملا بی حس میشد مخصوصا درون اون چکمه های پلاستیکی که در آوردنشون هم سخت بود.

با این همه کار هر روزمان همین بود چون زنگ تفریح ها کسی اجازه نداشت داخل کلاس بماند!همه را بیرون می کردند!

از خیر فوتبال بازی کردن در آن هوا هم نمی گذشتیم به زور و زحمت توی اون یخ و اب توپ رو شوت میکردیم و بعد 5 دقیقه میومدیم تا جوراب خشک کنیم و دوباره بریم برای ادامه بازی!

سرگرمی یا معظل جدید هم فرار از مدرسه بود!

فرار از مدرسه را در سال اول با مهران و شاه نبات آموخته بودیم و از دیوار مدرسه فرارها می کردیم 

خوب به خاطر دارم که یک بار فقط 10 دقیقه به زنگ مانده فرار کردیم!!!! 

یادم نیست که چه عواقبی داشت اما فرار می کردیم !

فرار های توام با دعوا و زد و خوردهای کودکانه، هنوز گاهی یاد میکنم از  دعواهای کودکانه ام با حسین. نمیدانم چرا دعوا میکردیم اما فکر کنم علتش نیاز به هیجان بود!

بعد از ظهرهای بعد از عید آن سال برای این که هیجانش بیشتر بشود یاد گرفتیم که دو تیم بشیم و به سمت همدیگر سنگ پرت کنیم حال چشم کسی هم در می آمد احتمالا فدای سرمان.......

از دیگر وقایع آن سال خاطره انگیز تنهایییهای کودکانه  آمدن دایی بنده از همان اوریاد بود. داییم معلم بود و با مادربزرگم که همیشه به او "ننه " می گوییم زندگی میکرد و آن سال به شهر ما آمدند و در نزدیک ما خانه ای خریدند. این آمدن تاثیرات زیادی در زندگی من داشته  و دارد.

از جمله ی خاطرات درخشان آن روزها رفتن به "علی بولاغی" با همکلاسی ها و آقای کرمی بود که سرانجام به دلیل شیطنت ها و شلوغ کردن ها چوب معلم گل نصیب ما نیز گشت تا در این زمینه نیز بی بهره نمانده باشم. 

متاسفام که عکس های چندانی از آن ایام باقی نمانده است که بتوان نمایش داد و خاطرات را زنده کرد.

آن سال هم با معدلی 20 سال را به پایان رساندیم با این تفاوت که آدم های جدیدی وارد زندگی ام شده بودند و دوستان جدیدی یافته بودم که حضورشان در زندگیم مداوم تر بوده و تا به امروز ادامه دارد.


پ ن : آخرین باری که حسین رو دیدم  لباس سربازی تنش بود.

پ ن 2: آخرین باری که آقای کرمی رو دیدم نماز جمعه بود که وضعیت خاصی هم داشت!!!


این عکس رو ادم نگاه میکنه یاد محبت خداوندی میفته و دلتنگی های بی واسطه ، مال طبیعت منطقه خودمونه:


قلب سنگی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۱۱
امید پویان

سال های نزدیک به 76 یا 75 بودند.

سال هایی که خاطرات واضحی دارم از آن ها ، سال هایی که می توانم آن انها را توصیف کنم.

از آن های کودکی به خاطر دارم که عموما ساکت بودم و به کارهای دیگران نگاهمی کردم و شنیدن جزو علایقم بود. چون در آن موقع مثل بچه های امروزی خبری از پلی استیشن و ... نبود و اگر هم می بود وضعیت مردم طوری نبود که در خانه هایشان از این وسایل که آن موقع لوکس حساب میشد داشته باشند  پس در خانه معمولا وقتی تناه بودم چون برادری نداشتم ساکت بودم و یا جلوی در خانه امان می نشستم. 

پارکی در نزدیکی خانه امان بود که محوطه چمن کاری زیبایی داشت و برای دوران کودکی ما بزرگ و مورد پسند بود. 

با پسرعمویم مهران که همسن خودم بود  و بعدها همکلاسی هم شدیم بیشتر وقتمان را می گذراندیم. گاهی در همان کوچه مینشستیم و با پسر همسایه که فکر کنم اسمش امیر بود می نشستیم و بازی های کودکانه انجام می دادیم .

رزونامه ها را نمی توانسم بخوانم ولی علاقه زیادی داشتم که بتوانم و فقط عکس فوتبالیست ها رو نگاه میکردم .

تلوییون هم برنامه هایش همان موقع هم برای من جذاب نبود که نبود!

بزرگترین نگرانیم این بود که از پیج تا کارتون فقط یکیشو خوشم میومد که آن لعنتی هم وسطش برفکی میشد تلویزیون یا برق می رفت و این مسائل .

کارتون محبوب کودکیم هم مان فوتبالیست ها بود که با هر شوت سوباسا که یک قسمت طول میکشید شب ها چقدر فکر می کردم که من بودم چطوری شوت می کردم.

به شدت رقابتی بودم همان موقع هم، میل عجیبی به کمال گرایی داشتم.

طوری که تا دوره راهنمایی و حتی اواسط دبیرستان هم این کمال گرایی از بین نرفت  و بسا آسیب ها هم که از همین کمال گرایی خوردم.

از خاطرات کودکی پیش از دبستان همین خاطرات کوتاه و لحظه های خاکستری رو دارم.

دبستان بماند برای روزهای بعد.....


کوچه پشتی


آن کوی و کوچه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۵۴
امید پویان